شهید آوینی

3ـ آيـات [ا مـن هو ق انت آناء الليل
س اجدا وقائما يحذر الخرة ] (زمر:9) و [ولا تطرد الذين يدعون ربهم بالغد اة و العشي ] (انعام :52).
در اين مورد به تفاسير قرطبى ، كشاف ، رازى ودر المنثور مراجعه فرماييد.
1ـ اين حديث را كه يكى از اخبار غيبى پيامبر است محدثان وتاريخنگاران نقل كرده اند وسيوطى در كـتـاب خصايص بر تواتر آن تصريح كرده است ومرحوم علامه امينى در الغدير (ج9 ، صص 22ـ 21) مدارك آن را ياد آور شده است .
نيز (ر. ك تاريخ طبرى ، ج3 ، جزء 6، ص 21؛ كامل ابن اثير، ج3 ، ص 157.
1ـ كامل ابن اثير، ج3 ، ص 157؛ وقعه صفين ، ص 319؛ تاريخ طبرى ، ج3 ، جزء 6، ص 21.
1ـ وقعه صفين ، ص 336؛ اعيان الشيعة ، ج1 ، ص 496، طبع بيروت .
2ـ تاريخ طبرى ، ج3 ، جزء 6، ص 21؛ كامل ابن اثير، ج 3، ص 157؛ وقعه صفين ، ص 320.
1ـ وقعه صفين ، صص 336ـ 332؛ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج8 ، صص 22ـ 16.
1ـ كامل ابن اثير، ج3 ، ص 157.
ژ )) آمادگى سپاه امام براى جنگ صفين حركت حضرت على به سوى ميدان صفين آخرين اتمام حـجـت ها تعيين سرنوشت جنگ صفين حمله همگانى آغاز مى شود حمله همگانى آغاز مى شود ]بفرمايند.
1ـ امام در ميان رگبار تيرنظم ميمنه سپاه امام ـ عليه السلام ـ با كشته شدن فرمانده آن عبداللّه بن بديل دچار اختلال شد.
معاويه ، حبيب بن مسلمه را بر سركوبى باقيمانده قسمت ميمنه مامور كرد.
مـتـقـابـلا سـهـل بـن حنيف براى سروسامان بخشيدن به اين بخش از سپاه امام ـ عليه السلام ـ مـامـوريـت يافت ولى اين تلاش به نتيجه نرسيد وگردانهاى متحير وسرگردان بخش ميمنه به قلب سپاه ، كه امام ـ عليه السلام ـ آن را رهبرى مى كرد، پيوستند.
در اينجا تاريخ از پايمردى قبيله ربيعه وجبن وفرار قبيله مضر سخن مى گويد.
امام ـ عليه السلام ـ در چنان شرايطى گام به پيش نهاد وشخصا وارد نبرد شد.
زيـد بن وهب ، خبرنگار جنگ صفين ، مى گويد:من امام ـ عليه السلام ـ را در ميان رگبار تيرها مى ديدم كه تيرهاى دشمن به خطا مى رفت واز ميان گردن وشانه او عبور مى كرد.
فـرزنـدان امـام ـ عـلـيه السلام ـ از آن بيم داشتند كه آن حضرت در ميان تيرباران شديد دشمن آسيب ببيند.
لذ، برخلاف ميل امام ، به عنوان سپر بلا دور او را گرفتند ولى امام بر خلاف خواست آنان ، به پيش مى رفت ودشمن را عقب مى زد.
نـاگـهـان در پـيشاپيش امام ، غلام وى به نام كيسان با غلام ابوسفيان به نام احمر درگير شدند وحادثه به قتل كيسان منجر شد.
غـلام ابـوسـفـيـان ، مغرور از پيروزى خود، با شمشير برهنه به سوى امام آمد، ولى آن حضرت در نـخـسـتـيـن لحظه مقابله ، دست در گريبان زره او افكند و او را به سوى خود كشيد وبلند كرد وآنچنان محكم به زمين كوفت كه شانه وبازوان او شكست .
سپس او را رها ساخت .
در اين هنگام فرزندان امام ، حسين ـ عليه السلام ـ ومحمد حنفيه ، با شمشيرهاى خود به حيات او پايان دادند وبه سوى امام بازگشتند.
امام رو به فرزند دلبند خود حسن ـ عليه السلام ـ كرد وگفت :چرا مانند برادراننش در كشتن او شركت نجست .
فرزند امام پاسخ داد:((كفياني ي ا ا مير المؤمنين )).
يعنى آن دو برادر كفايت مى كردند.
زيد بن وهب مى گويد:امام ـ عليه السلام ـ هرچه به لشكر شام نزديكتر مى شد به سرعت خود مى افزود.
امـام مجتبى ـ عليه السلام ـ از ترس اينكه سپاه معاويه امام ـ عليه السلام ـ را محاصر كند وحيات او مـورد مـخاطره قرار گيرد، رو به آن حضرت كرد وگفت :ضرر ندارد كه كمى توقف فرمايى تا ياران ثابت قدم وفداكار تو، افراد قبيله ربيعه ، به تو برسند.
امام ـ عليه السلام ـ در پاسخ فرزند گفت :((ا ن لا بيك يوما لن يعدوه و لا يبطى به عنه السعي و لا يعجل به ا ليه المشي .
ا ن ا باك و اللّه لا يبالي وقع على الموت ا و وقع الموت عليه )).
(1)براى پدر تو روز معينى است كه از آن تجاوز نمى كند؛ نه توقف آن را كند مى كند ونه پيشروى به سوى دشمن آن را جلو مى اندازد.
پدرت واهمه ندارد كه خود به استقبال مرگ برود يا مرگ به سوى او آيد.
ابـواسحاق مى گويد:امام ـ عليه السلام ـ در يكى از روزهاى صفين ، در حالى كه نيزه كوچكى در دست داشت ، بر يكى از فرماندهان سپاه خود به نام سعيد بن قيس گذشت .
او به امام گفت : نمى ترسى كه با اين نزديكى به دشمن ، ناگهان به دست آنها كشته شوى ؟
امام ـ عـلـيـه الـسلام ـ در پاسخ او فرمود:((ا نه ليس من ا حد ا لا عليه من اللّه حفظة يحفظونه من ا ن يتردى في قليب ا و يخر عليه حائط او تصيبه آفة .
فا ذا جاء القدر خلوا بينه و بينه )).
(2)هيچ كس نيست مگر اينكه از جانب خدا بر او نگهبانانى است كه او ر، از اينكه در دل چاه پرتاب شود يا زير ديوار بماند يا آفتى به او برسد، حفظ مى كنند.
پس آنگاه كه تقدير الهى فرار رسد، او را رها مى كنند واو در تيررس سرنوشت قرار مى گيرد.
2ـ كشتن حريث غلام معاويهدر ميان سپاه شام بزرگترين قهرمان حريث غلام معاويه بود.
او گـاهـى لباس معاويه را بر تن مى كرد وبه نبرد مى پرداخت وافراد ناآگاه گمان مى بردند كه معاويه مى جنگد.
روزى مـعـاويه او را خواست وگفت :ازمبارزه باعلى بپرهيز، ولى با نيزه خود هركسى را خواستى نشانه بگير.
وى به سوى عمروعاص رفت وسخن معاويه را به او بازگو كرد.
عمرو(به هر نيتى بود) نظر معاويه را تخطئه كرد وگفت :اگر تو قرشى بودى معاويه دوست مى داشت كه على را بكشى ، ولى او نمى خواهد چنين افتخارى نصيب غير قرشى گردد.
پس اگر فرصت داد بر على نيز حمله كن .
اتفاقا در همان روز امام ـ عليه السلام ـ در جلو سواره نظام خود به سوى ميدان آمد.
حريث ، تحت تاثير سخن عمرو، امام ـ عليه السلام ـ را به مبارزه طلبيد.
امام ، پس از خواندن رجز، گام به پيش نهادو نبرد را آغاز كرد ودر همان لحظات نخست ضربتى بر او زد و او را دو نيم كرد.
وقـتـى خبر به معاويه رسيد، بيش از حد متاثر شد ودر نكوهش عمروعاص كه او را فريب داده بود اشـعارى سرود كه دو بيت آن رامى آوريم :حريث ا لم تعلم و جهلك ضائرو ان عليا لم يبارزه فارس بـان عليا للفوارس قاهر من الناس ا لا اقصدته الا ظافرحريت (اى قهرمان شكست خورده من !)، آيا نمى دانستى كه على بر تمام قهرمانان قاهر وپيروز است .
با على ، قهرمانى به مبارزه بر نخاست مگر اينكه چنگالهاى او به خطا نرفت واو را از پاى در آورد.
قتل حريث موجى از ترس وخشم در سپاه معاويه پديد آورد.
قـهـرمان ديگرى به نام عمرو بن الحصين گام به ميدان نهاد تا انتقام او را از امام ـ عليه السلام ـ بـگـيـرد، ولى هنوز با آن حضرت روبرو نشده بود كه به دست يكى از فرماندهان سپاه امام ـ عليه السلام ـ به نام سعيد بن قيس از پاى در آمد.
(1)3ـ امـام معاويه را به مبارزه مى طلبدروزى امام ـ عليه السلام ـ به وسط ميدان آمد ودر ميان دو صف متخاصم قرار گرفت وخواست كه براى آخرين بار حجت را بر معاويه تمام كند.
امام :معاويه ، معاويه ، معاويه !معاويه به ماموران مخصوص خود گفت :برويد ومرا ازمقصود او آگاه سازيد.
ماموران :چه مى گوئى فرزند ابوطالب ؟
امام :مى خواهم يك كلمه با او سخن بگويم .
ماموران رو به معاويه :على مى خواهد با شخص تو سخن بگويد.
در اين هنگام معاويه همراه با عمروعاص به سوى ميدان حركت كردند ودر برابر امام ـ عليه السلام ـ قرار گرفتند.
امام ـ عليه السلام ،بدون اينكه به عمروعاص توجه كند، رو به معاويه كرد وگفت :واى بر تو، چرا مردم در ميان م، يكديگر را بكشند؟
چه بهتر كه گام به ميدان مبارزه بگذارى تا با يكديگر به نبرد برخيزيم تا هر كدام از ما كه پيروز شد زمام امور مردم را به دست خواهد گرفت .
مـعاويه :عمروعاص دراين باره چه نظر مى دهى ؟
عمرو:على از در انصاف وارد شده است واگر تو رو بـرگـردانـى لكه ننگى بر دامن تو وخاندانت مى نشيند كه تا عرب در جهان زنده است هرگز شسته نخواهد شد.
معاويه :عمرو، هرگز مانند من فريب تو را نمى خورد.
هيچ قهرمانى با على به نبرد برنخاسته مگر اينكه زمين با خون او سيراب شده است .
اين جمله را گفت وهر دو نفر به سوى صفوف خود بازگشتند.
امام ـ عليه السلام ـ نيز لبخندى زد وبه جايگاه خود بازگشت .
معاويه رو به عمرو كرد وگفت :چقدر تو مرد ابلهى هستى .
وافزود:گمان مى كنم پيشنهاد تو جدى نبود وآميخته با شوخى بود.
(1)شـجـاعـت فرزند شهيدهاشم مرقال از فرماندهان شجاع وتواناى سپاه امام ـ عليه السلام ـ بود وسوابق درخشان او در فتوحات اسلامى بر كسى پوشيده نبود.
انـتـظـار مـى رفـت كه شهادت او سستى چشمگيرى در سپاه امام پديد آورد، ولى خطابه آتشين فرزند وى وضع را دگرگون كرد ورهروان راه او را در پيمودن آن مصممتر ساخت .
او پرچم پدر را به دست گرفت (2) و رو به جانبازان راه حق وحقيقت كرد وگفت :هاشم بنده اى از بندگان خدا بود كه روزى او محدود وكارهايش در دفتر الهى مضبوط بود.
اجـلـش فرا رسيد وخدايى كه نمى توان با او به مخالفت برخاست او را به سوى خود فرا خواند و او نيز به لقاءاللّه پيوست .
او در راه پـسـر عـم پيامبر (ص ) جهاد كرد، در راه نخستين مؤمن به پيامبر وآگاهترين مردم به آيـيـن خـدا ومخالف سرسخت دشمنان خدا ـ همانان كه حرام خدا را حلال مى شمرند ودر ميان مردم با جور وستم حكومت مى كنند وشيطان بر آنان پيروز شده وكارهاى زشتشان را در نظرشان زيبا جلوه داده است .
بـر شـمـاسـت جـهاد با كسانى كه با روش پيامبر مخالفت كرده وحدود الهى را تعطيل نموده وبا دوستان او به مخالفت برخاسته اند.
در ايـن جـهـان ، جان پاك خود را در راه اطاعت خدا نثار كنيد تا به عاليترين مقام در آخرت نايل آييد(تاآنجا كه گفت :)

فلو لم يكن ثواب ولا عقاب و لا جنة و لا نار لكان القتال مع علي ا فضل من القتال مع معاوية ابن آكلة الا كباد.
وكيف و ا نتم ترجون م ا ترجون .
(1)اگـر بـر فـرض ، پاداش وكيفر وبهشت ودوزخى نيز در كار نباشد، نبرد در ركاب على بهتر از نبرد همراه با معاويه فرزند جگر خواره است .
وچگونه چنين نباشد در حاليكه شما اميدواريد به آنچه كه اميد داريد.
هـنـوز طـنـيـن آهنگ سخنان فرزند فرمانده شهيد قطع نشده بود كه ابوالطفيل صحابى ، كه از شيعيان مخلص امام ـ عليه السلام ـ بود، اشعارى در رثاى هاشم سرود كه به نقل نخستين بيت آن اكـتـفـا مـى ورزيـم :ي ا هاشم الخير جزيت الجنة قاتلت في اللّه عدو السنة (2)روباهى در چنگال شـيـرشـدت نبرد وفشار جنگ عرصه را بر شاميان تنگ ساخت وآتش افروزان جنگ براى تسكين ديگران ناچار شدند كه خود نيز گام به ميدان نهند تا زبان مخالفان را كوتاه سازند.
عـمـروعـاص دشمنى داشت به نام حارث بن نصر كه اگر چه هر دو شاگرد يك مكتب بودند اما بدخواه يكديگر به شمار مى رفتند.
حـارث در سـروده خـود از عـمرو انتقاد كرد كه وى چرا در مبارزه با على شركت نمى كند وفقط ديگران را روانه ميدان مى سازد.
اشعار او در ميان سپاه شام منتشر شد وعمرو ناچار گرديد، ولو براى يك بار، در ميدان نبرد با امام روبه رو شود.
ولى اين روباه ميدان سياست ، در ميدان نبرد نيز حيله گر بود.
وقـتى با امام ـ عليه السلام ـ مواجه شد آن حضرت به او مهلت نداد وبا فشار نيزه او را نقش زمين كرد.
عمرو كه از جوانمردى امام آگاه بود فورا با كشف عورت خود، امام را از تعقيب خود منصرف كرد وامام چشم خود را فرو بست و از او روى برگرداند.
لذ، به مروان بن حكم دستور داد كه به كمك گروهى به حيات مالك خاتمه دهد.
ولـى مـروان اين مسئوليت را نپذيرفت وگفت :نزديكترين فرد به تو عمروعاص است كه حكومت مصر را به او وعده كرده اى .
چه بهتر كه اين مسئوليت را بر دوش او بگذارى .
او رازدار توست ، نه من ؛ او را مورد عطاى خود قرار داده ومرا در جرگه محرومان وارد كرده اى .
مـعـاويه ، از روى ناچارى ، به عمروعاص ماموريت داد كه با گروهى به نبردمالك بپردلذ، بوعاص ماموريت داد كه با گروهى به نبردمالك بپردازد، زيرا تدابير جنگى وشجاعت بى همتاى او صفوف شاميان را درهم كوبيده بود.
عمرو، كه از سخنان مروان آگاه بود، به ناچار ماموريت را پذيرفت ، اما مگس كجا وعرصه سيمرغ كجا؟
عمروعاص به هنگام روبه رو شدن با اشتر لرزه بر اندامش افتاد، اما ننگ فرار از ميدان را نيز نپذيرفت .
رجز خوانى هر دو طرف به پايان رسيد وبه يكديگر حمله بردند.
عمرو به هنگام حمله اشتر خود را عقب كشيد ونيزه مالك خراشى در چهره او پديد آورد.
عمرو، از ترس جان ، زخم صورت را بهانه كرد وبا يك دست عنان اسب وبا دست ديگر صورت خود را گرفت وبا سرعت به سوى سپاه شام گريخت .
فرار او از ميدان نبرد سبب اعتراض سربازان به معاويه شد كه چرا چنين فرد ترسو وبى عرضه اى را بر آنها امير كرده است .
(2)جـوان پـرهيزگار وپير دنيا طلبدر يكى از روزها اشتر در ميان صفوف عراقيان فرياد زد:آيا در مـيـان شما كسى هست كه جان خود را در مقابل رضاى خدا بفروشد؟
جوانى به نام اثال بن حجل گـام به ميدان نهاد، معاويه نيز فرد سالمندى را به نام حجل براى مبارزه با آن جوان روانه ميدان ساخت .
طـرفـيـن در حـالـى كـه نـيزه هاى خود را به سمت يكديگر نشانه مى رفتند، به بيان نسب خود پرداختند.
ناگهان روشن شد كه آنان پدر وپسرند.
از اين رو، از اسب پياده شدند ودست در گردن يكديگر افكندند.
پـدر به پسر گفت :پسرجان ، به سوى دنيا بيا!پسر گفت :پدرجان ، رو به آخرت آور، كه شايسته تو اين است كه اگر من هواى دنيا كنم وبه سوى شاميان بروم تو مرا از اين راه باز مى دارى .
تـو در بـاره عـلى وافراد مؤمن صالح چه مى گويى ؟
سرانجام بر اين تصميم گرفتند كه هر دو به جايگه پيشين خود بازگردند.
(1)در نـبـردى كـه اسـاس آن را دفـاع از عقيده تشكيل مى دهد هر نوع پيوندى ، جز پيوند دينى ، سست وناتوان است .
ضـعـف روحـيه سپاهيان شامابرهه يكى از فرماندهان سپاه معاويه بود كه از فزونى كشتگان سپاه مـعاويه رنج مى برد وبه چشم خود مى ديد كه شاميان قربانى هوا وهوس فردى به نام معاويه شده اند كه براى حفظ حكومت غصبى خود دست به چنين نبرد وحشت زايى زده است .
از ايـن رو، در ميان يمنيهاى مقيم شام فرياد زد: واى بر شما اى مردم يمن ، اى كسانى كه خواهان فـنـاى خـود هستيد؛ اين دو نفر(على ومعاويه ) را به حال خود واگذاريد تا با هم به نبرد بپردازند وهر كدام كه پيروز شدند ما از او پيروى مى كنيم .
وقتى سخنان ابرهه به امام ـ عليه السلام ـ رسيدفرمود: سخن بسيار استوارى گفته است .
من از روزى كه وارد سرزمين شام شده ام سخنى به اين خوبى نشنيده ام .
انتشار اين پيشنهاد معاويه را سخت لرزاند وخود را به آخرين نقطه سپاه رسانيد وبه اطرافيان خود گفت : در خرد ابرهه خلل پديد آمده است .
در حالى كه مردم يمن به اتفاق مى گفتند كه ابرهه از نظر دين وخرد وشجاعت برترين آنهاست .
در ايـن اوضـاع ، بـراى حـفـظ حيثيت وروحيه سپه شام ، عروه دمشقى گام به ميدان نهادوفرياد زد:اگر معاويه از مبارزه با على سرباز زد، اى على آماده مبارزه با من باش .
دوسـتان امام ـ عليه السلام ـ خواستند او را از مقابله با وى (به سبب دنائتى كه داشت ) باز دارند، ولى امام نپذيرفت وفرمود:معاويه وعروه در نظر ما يكسانند.
اين بگفت وبر او حمله برد وبا يك ضربت او را دو نيم كرد، به نحوى كه هر نيمى به يك طرف افتاد.
هر دو سپاه از شدت ضربت على ـ عليه السلام ـ تكان خوردند.
آن گـاه امـام ـ عـلـيـه السلام ـ به نعش دو نيم شده او چنين خطاب كرد:سوگند به خدايى كه پيامبر را به پيامبرى برانگيخت ،آتش را ديدى وپشيمان شدى .
در اين هنگام پسر عموى عروه به انتقام او برخاست وخواهان مبارزه با امام ـ عليه السلام ـ شد واو نيز با ضربت شمشير امام به عروه ملحق گرديد.
(1)تـاريخ تكرار مى شودزهره مردم شام از شجاعت بى همتاى امام ـ عليه السلام ـ در ميدان نبرد آب شده بود.
مـعـاويـه ، كه از بالاى تپه اى اوضاع را مشاهده مى كرد، بى اختيار به نكوهش مردم شام پرداخت وگفت :نابود شويد؛ آيا در ميان شما كسى نيست كه ابوالحسن را به هنگام مبارزه يا از طريق ترور يا به وقت آميختن دو سپاه با هم ودر پوشش گرد وغبار از پاى در آورد؟
وليد بن عتبه ، كه در كنار معاويه ايستاده بود، به او گفت : تو به اين كار از ديگران اولى هستى .
مـعـاويـه گفت : على يك بار مرا به مبارزه دعوت كرد، ولى من هرگز به ميدان او نمى روم ، چه سپاه براى حفظ فرمانده است .
سـرانجام بسر بن ارطاة را تشويق به مقابله با امام ـ عليه السلام ـ كرد وگفت :بااو در گرد وغبار به مقابله برخيز.
پـسـر عموى بسر، كه تازه از حجاز وارد شام شده بود، او را از اين كار بازداشت ، ولى بسر به سبب قـولى كه به معاويه داده بود روانه ميدان شد ودر حالى كه در پوششى از آهن فرو رفته بود على ـ عليه السلام ـ را به مبارزه دعوت كرد.
ضربت نيزه امام ـ عليه السلام ـ او را نقش بر زمين ساخت و او همچون عمروعاص دست به كشف عورت خود زد وامام از تعقيب او منصرف شد.
(1)اصـرار مـعـاويه بر صلحجنگ تمام عيار در صفين ، به سبب طولانى شدن وفزونى تلفات سپاه شـام ، مـعـاويه را برآن داشت كه به هر نحو كه ممكن است امام ـ عليه السلام ـ را به صلح وسازش ومتاركه نبرد وبازگشت هر دو سپاه به منطقه اوليه وادار سازد واين كار را از طرقى آغاز كرد كه اهم آنها سه راه بود:1ـ مذاكره با اشعث بن قيس .
2ـ مذاكره با قيس بن سعد.
3ـ نگارش نامه به امام .
امـا ايـن نقشه ها به جهت قوت روحيه سپاه امام ـ عليه السلام ـ نقش بر آب شد، تا اينكه سرانجام حادثه ((ليلة الهرير)) رخ داد ونزديك بود سازمان نظامى معاويه به كلى متلاشى شود.
امـا فـريـبـكارى معاويه وساده لوحى عراقيان وتلاش ستون پنجم شام در داخل سپاه امام ـ عليه السلام ـ جريان را به نفع سپاه شام تغيير داد.
ايـنـك تـفـصـيـل مذاكرات ملاقاتهاى معاويه :1ـ معاويه برادر خود عتبة بن ابى سفيان را كه مرد سخنورى بود به حضور طلبيد وبه او ماموريت داد كه با اشعث بن قيس كه نفوذ قابل ملاحظه اى در سپاه امام داشت ملاقات كند و از او بخواهد كه بر بازماندگان از طرفين ترحم كند.
عـتبه خود را به خط مقدم رسانيد واز همان جا خود را معرفى كرد واشعث را طلبيد تا پيام معاويه را به او برساند.
اشعث او را شناخت وگفت :مرد اسرافگرى است كه بايد با او ملاقات كند.
خـلاصـه پيام عتبه اين بود:اگر بنا بود معاويه با كسى جز على ملاقات كند با تو ملاقات مى كرد، چه تو رئيس مردم عراق وبزرگ اهل يمن هستى وداماد عثمان وكارگزار او بودى .
حساب تو با مالك وعدى بن حاتم جداست .
اشتر قاتل عثمان وعدى جزو محركان اين كار است .
من نمى گويم كه على را ترك كن ومعاويه را يارى رسان ، بلكه تو را به حفظ باقيماندگان دعوت مى كنم كه در آن صلاح من وتوست .
اشعث در پاسخ وى ، هرچند به تكريم وتعظيم امام ـ عليه السلام ـ پرداخت وگفت كه بزرگ عراق ويـمـن عـلـى است ، ولى در پايان سخنان خود، همچون يك ديپلمات ، پيشنهاد صلح را پذيرفت وگفت : نياز شما به حفظ باقيماندگان بيش از ما نيست .
وقتى عتبه سخنان اشعث را براى معاويه نقل كرد وى گفت :((قد جنح للسلم )):گرايش به صلح پيدا كرده است .
(1)2ـ در حالى كه اصحاب پيامبر اكرم (ص )، ازمهاجران وانصار، در گرداگرد امام ـ عليه السلام ـ جـمـع بـودنـد ازمـيـان انصار فقط دو نفر به نامهاى نعمان بن بشير ومسلمة بن مخلد بامعاويه همكارى مى كردند.
مـعـاويـه از نعمان بن بشير خواست كه با قيس بن سعد، فرمانده شجاع سپاه امام ـ عليه السلام ، ملاقات كند وبا جلب نظر او مقدمات صلح را فراهم آورد.
وى در مـلاقات خود با قيس بر آسيبهايى كه بر طرفين وارد شده بود تكيه كرد وگفت :((ا خذت الحرب منا و منكم م ا را يتم فاتقوااللّه في البقية )).
يعنى : جنگ از ما وشما آنچه را كه مى بينى گرفته است .
پس در باره باقيماندگان از خدا بترسيد(وچاره اى بينديشيد).
قـيس در پاسخ نعمان بر هواداران معاويه وعلى ـ عليه السلام ـ تكيه كرد وگفت :در زمان پيامبر (ص ) مـا بـا صـورت وگلوگاه ، شمشير ونيزه هاى دشمن را پاسخ مى گفتيم تا حق پيروز شد، درحالى كه كافران از اين امر ناراحت بودند.
اى نـعـمـان ، ايـنـك كـسـانى كه معاويه را يارى مى كنند جز يك مشت افراد آزاد شده وبيابانيها ويمنيهاى فريب خورده نيستند.
على را بنگر كه اطراف او را مهاجران وانصار وتابعان ، كه خدا از آنان راضى شده است ، فرا گرفته انـد ولى در اطراف معاويه جز تو ودوست تو (مسلمة بن مخلد) كسى نيست ، وهيچيك از شم، نه بدرى هستيد، نه احدى ونه سوابقى در اسلام داريد ونه آيه اى در باره شما نازل شده است .
اگر در اين مورد بر خلاف ما حركت مى كنى قبلا نيز پدر تو به چنين كارى دست زد.
(1)3ـ غـرض از ايـن مـلاقـاتها زمينه سازى براى صلح وسازش بود، ولى مقصود معاويه را فراهم نساخت .
ازاين جهت ، ناچار شد كه نامه اى به امام ـ عليه السلام ـ بنويسد ودر آن مطلبى را درخواست كند كـه در روز نـخست ياغيگرى خود درخواست كرده بود، يعنى واگذارى حكومت شام به او، بدون اينكه بيعت واطاعتى بر گردن او باشد.
وآن گـاه افـزود:ما همگى فرزندان عبد مناف هستيم وهيچيك از ما بر ديگرى برترى ندارد، مگر آن كس كه عزيزى را خوار وآزادى را بنده نسازد.
امام ـ عليه السلام ـ دبير خود ابن ابى رافع را طلبيد وبه او دستور داد كه پاسخ نامه او را به نحوى كه املاء مى كند بنويسد.
متن نامه آن حضرت در نهج البلاغه ، تحت شماره 17 آمده است .
(2).
فصل نوزدهم .

تغيير مسير جنگ صفين وتاريخ اسلام

امام ـ عليه السلام ـ در روز سه شنبه دهم ماه ربيع الاول سال 38 هجرى در ابتداى فجر، كه هنوز هوا تاريك بود، نماز صبح را با ياران خود بجا آورد.
آن حـضـرت از ناتوانى وخستگى سپاه شام كاملا آگاه بود ومى دانست كه دشمن به آخرين سنگر عقب نشينى كرده وبا يك حمله جانانه مى توان به خرگاه آتش افروز جنگ معاويه دست يافت .
از اين رو، به اشتر دستور داد كه به تنظيم سپاه بپردازد.
مـالـك ، در حالى كه در پوششى از آهن فرو رفته بود به ميان سپاه آمد ودر حالى كه بر نيزه خود تكيه كرده بود فرياد كشيد:((سووا صفوفكم رحمكم اللّه )):صفهاى خود را مرتب كنيد.
چـيـزى نگذشت كه حمله آغاز شد واز همان ابتدا نشانه هاى شكست دشمن با فرار آنان از ميدان نبرد آشكار گرديد.
در اين موقع ، مردى از سپاه شام بيرون آمد وخواستار مذاكره حضورى با امام ـ عليه السلام ـ شد.
امام در ميان دو صف با او به مذاكره پرداخت .
او پـيشنهاد كرد كه هر دو طرف به جايگاه نخستين خود عقب نشينى كند وامام شام را به معاويه واگذار نمايد.
امام ـ عليه السلام ـ باتشكر از پيشنهاد او ياد آور شد كه من در اين موضوع مدتها انديشيده ام ودر آن جـز دو راه براى خود نديده ام ، يا نبرد با ياغيگران يا كفر بر خدا وآنچه كه بر پيامبر او نازل شده است .
وخدا هرگز راضى نيست كه در ملك او عصيان وگناه شود وديگران در برابر آن سكوت كنند واز امر به معروف ونهى از منكر سرباز زنند.
از اين رو جنگ با متمردان را بهتر از همغوشى با غل وزنجير يافته ام .
آن مـرد از جـلـب مـوافـقـت امام ـ عليه السلام ـ مايوس شد ودر حالى كه آيه [ا نا للّه و ا نا ا ليه ر اجعون ] را بر زبان جارى مى كرد به سوى سپاه شام بازگشت .
(1)نبرد بى امان ميان طرفين بار ديگر آغاز گرديد.
در اين نبرد از هر وسيله ممكن استفاده مى شد، از تير وسنگ واز شمشير ونيزه وعمودهاى آهنين كه كوه آسا بر سر طرفين فرو مى آمد.
نبرد تا صبح روز چهارشنبه ادامه داشت .
سـپاه معاويه در شب آن روز از فزونى كشته ها وزخميها مانند سگ زوزه مى كشيد واز اين جهت در تاريخ آن شب چهارشنبه را ((ليلة الهرير)) خوانده اند.
اشتر در ميان سربازان حركت مى كرد ومى گفت :مردم تا پيروزى به اندازه يك كمان بيش باقى نمانده است وفرياد مى زد:((ا لا من يشري نفسه للّه و يقاتل مع الا شتر حتى يظهر ا و يلحق باللّه ؟
)) يـعنى :آيا كسى هست كه جان خود را به خدا بفروشد ودر اين راه به همراه اشتر نبرد كند، تا پيروز گـردد يـابـه خـدا بپيوندد؟
(2)امام ـ عليه السلام ـ در اين لحظات حساس در مقابل فرماندهان وافـراد مـؤثـر سـپـاه خود سخنرانى كرد وفرمود:اى مردم ، مى بينيد كه كار شما ودشمن به كجا انجاميده و از دشمن جز آخرين نفس چيزى باقى نمانده است .
آغاز كارها با پايان آن سنجيده مى شود.
من صبحگاهان آنان را به محكمه الهى خواهم كشيد وبه زندگى ننگينشان پايان خواهم داد.
(3)معاويه از مضمون سخنرانى آن حضرت آگاه شد.
لـذا رو بـه عـمرو عاص كرد وگفت : اين همان شبى است كه على فرداى آن كار جنگ را يكسره خواهد كرد.
اكـنـون چـه بـايـد كرد؟
عمروعاص گفت :نه سربازان تو مانند سربازان او هستند ونه تو مانند او هستى .
او به انگيزه دينى وعقيدتى نبرد مى كند، در حالى كه تو به انگيزه ديگر.
تو خواهان زندگى هستى واو خواهان شهادت .
سپاه عراق از پيروزى تو بر خود مى ترسد، در حالى كه سپاه شام از پيروزى على هراسى ندارد.
مـعـاويـه :پـس چه بايد كرد؟
عمروعاص :بايد پيشنهادى كرد كه اگر بپذيرند دچار اختلاف شوند واگر نپذيرند نيز دچار دو دستگى گردند؛ آنان را به كتاب خدا دعوت كن تا ميان تو وآنان حاكم باشد.
در اين صورت تو به خواسته خود نائل مى آيى .
اين مطلب مدتها در ذهن من بود ولى از ابراز آن خوددارى مى كردم تا وقت آن برسد.
معاويه از پختگى نقشه همكار خود تشكر كرد ودر صدد اجراى آن بر آمد.
بـامـداد روز پـنـجـشنبه سيزدهم ربيع الاول ، وبه قولى سيزدهم صفر، سپاه امام ـ عليه السلام ـ بـانـيـرنـگ كاملا بى سابقه اى روبرو شد وخدمتى كه فرزند عاص به طاغيان شام كرد بحق مايه حيات مجدد تيره اموى وبازگشت آنان به صحنه اجتماع شد.
سپاه شام ، طبق دستور عمرو، قرآنها را بر نوك نيزه ها بستند وصفوف خود را با مصاحف آراستند.
قرآن بزرگ دمشق به كمك ده نفر بر نوك نيزه حمل مى شد.
آن گاه همگى يكصدا شعار سر دادند كه :((حاكم ميان ما وشما كتاب خداست )).
گوشهاى عراقيان متوجه فريادها شد وچشمهايشان به نوك نيزه ها افتاد.
از سپاه شام جز شعارها وفريادهاى ترحم انگيز چيزى شنيده نمى شد.
همگى مى گفتند:اى مردم عرب ، براى زنان ودخترانتان ،خدا را در نظر بگيريد.
خـدا را خـداى را در بـاره دينتان !پس ازمردم شام چه كسى از مرزهاى شام پاسدارى خواهد كرد وپـس ازمـردم عـراق چه كسى ازمرزهاى عراق حفاظت خواهد نمود؟
چه كسى براى جهاد با روم وتـرك وديـگر كافران ، باقى خواهد ماند؟
(1)منظره روح انگيز مصاحف وناله هاى مهر آفرين ، عقل وهوش را از بسيارى از سربازان امام ـ عليه السلام ـ ربودوآنان را مبهوت ومدهوش ساخت .
مـردان جـنـگى كه تا ساعاتى پيش افتخار مى آفريدند ودر يك قدمى پيروزى كامل قرار داشتند، همچون افسون شدگان ، بر جاى خود ميخكوب شدند.
ولى شيرمردانى ، مانند عدى بن حاتم ومالك اشتر وعمرو بن الحمق ، از واقعيت نيرنگ آگاه بودند ومى دانستند كه چون دشمنان را ياراى مقابله نيست ودر آستانه سقوط ونابودى قرار گرفته اند از اين راه مى خواهند خود رانجات دهند وگرنه آنان هيچ گاه تن به قرآن نداده ونخواهند داد.
از ايـن جـهـت ، فرزند حاتم به امام ـ عليه السلام ـ گفت :هيچ گاه سپاه باطل را ياراى مقابله با حق نيست .
از هر دو طرف گروهى كشته ومجروح شده اند وآنان كه با ما باقى مانده اند از آنان نيرومندترند، به ناله هاى شاميان گوش فرا نده وما پيرو تو هستيم .
اشتر گفت :معاويه فاقد جانشين است ولى تو جانشين دارى .
اگر او سرباز دارد ولى صبر سربازان تو را ندارد.
آهن را با آهن بكوب و از خدا كمك بگير.
سـومى گفت :على جان ، ما از روى تعصب به حمايت تو برنخاسته ايم ، بلكه براى خدا دعوت تو را پاسخ گفته ايم اكنون حق به آخرين نقطه خود رسيده است وما را با وجود تو نظرى نيست .
(1)ولـى اشـعـث بن قيس ، كه خود را در جرگه ياران على ـ عليه السلام ـ قرار داده بود واز روز نـخـست حركات مرموزى داشت وارتباط او با معاويه كم وبيش آشكار شده بود، رو به امام ـ عليه السلام ـ كرد وگفت :دعوت قوم را پاسخ بگو كه تو به پاسخگويى به درخواست آنان شايسته ترى .
ومردم خواهان زندگى هستندوجنگ را خوش ندارند.
امام ـ عليه السلام ـ كه از نيت ناپاك او آگاه بود، فرمود: بايد در اين مورد انديشيد.
(2)مـعـاويـه بـراى تـحريك عواطف سپاه امام به عبداللّه فرزند عمرو عاص كه از مقدس نماهاى جامعه آن روز بود، فرمان داد كه در ميان صفوف دو گروه قرار گيرد وآنان را به پذيرفتن داورى كتاب خود دعوت كند.
او نيز در ميان دو صف قرار گرفت وگفت :مردم !اگر نبرد ما براى دين بود، هر دو گروه حجت را بر گروه مخالف تمام كرد واگر براى دنيا بود، هر دو گروه از حد تجاوز كردند.
ما شما را به حكومت كتاب خدا دعوت مى كنيم واگر شما دعوت مى كرديد ما اجابت مى نموديم .
فرصت را مغتنم شماريد.
ايـن شـعارها دشمن پراكنده ومردم ساده لوح عراق را فريفت وجمعيت در خور ملاحظه اى رو به امام ـ عليه السلام ـ آوردند كه دعوت آنان را بپذيرد.
امـام ـ عـليه السلام ـ در اين لحظات حساس ، براى روشن ساختن اذهان فريب خوردگان ، رو به آنـان گرد وگفت :بندگان خد، من از هر كسى براى پذيرفتن دعوت به حكم قرآن شايسته ترم ولى معاويه وعمروعاص وابن ابى معيط وحبيب بن مسلمه وابن ابى سرح اهل دين وقرآن نيستند.
من بهتر از شما آنان را مى شناسم .
من با آنان از دوران كودكى تاكنون معاشرت كرده ام ؛ آنان در تمام احوال بدترين كودكان وبدترين مردان بودند.
بـه خـدا سـوگـند، آنان قرآنها را بلند نكرده اند كه قرآن را مى شناسند ومى خواهند به آن عمل كنند، بلكه اين كار جز حيله ونيرنگ نيست .
بـنـدگـان خـد، سـرها وبازوان خود را لختى به من عاريه دهيد كه حق به نتيجه قطعى رسيده وچيزى تا بريده شدن ريشه ستمگران باقى نمانده است .
در حـالـى كه افراد مخلص از نظر امام ـ عليه السلام ـ طرفدارى مى كردند، ناگهان بيست هزار نـفـر از رزمـندگان سپاه عراق ، در حالى كه در پوششى ازا ك هن فرو رفته بودند وپيشانى آنها از سجده پينه بسته بود وشمشير بر دوش داشتند (1)، ميدان نبرد را ترك گفته وبه مقر فرماندهى رو آوردند.
ايـن گـروه را افـرادى هـمـچون مسعربن فدكى وزيدبن حصين وبرخى از قراء عراق رهبرى مى كردند كه بعدا از سران خوارج شدند.
آنان در برابر جايگاه امام ـ عليه السلام ـ ايستادند و او را به جاى ((يا امير المؤمنين )) به ((يا على )) خطاب كردند وبا كمال بى ادبى گفتند:دعوت قوم را بپذير وگرنه تو را مى كشيم ، همچنان كه عثمان بن عفان را كشتيم .
به خدا سوگند، اگر دعوت آنان را اجابت نكنى تو را مى كشيم !فرماندهى كه ديروز مطاع مطلق بود، اكنون كارش به جايى انجاميده بود كه به او دستور تسليم وپذيرش صلح تحميلى مى دادند.
امام ـ عليه السلام ـ در پاسخ آنان گفت :من نخستين كسى هستم كه به كتاب خدا دعوت كردم ونـخـسـتـين كسى هستم كه دعوت كتاب را اجابت گفتم وبر من جايز نيست كه شما را به غير كتاب خدا بخوانم .
من با آنان مى جنگم زيرا گوش به حكم قرآن نمى دهند، آنان خدا را نافرمانى كردند وپيمان او را شكستند وكتاب او را پشت سر افكندند.
من به شما اعلام مى كنم كه آنان شما را فريفته اند.
آنان خواهان عمل به قرآن نيستند.
سـخـنان منطقى ومستدل امام ـ عليه السلام ـ در آنان مؤثر نيفتاد ومرور زمان نشان داد كه آنان افـرادى تـنـدرو ودور از فـهـم ودرك حقايق بودند كه تحت تاثير شعارهاى تو خالى شاميان قرار گـرفـتـه بـودنـد وهـرچه امام آنان را نصيحت مى كرد بر اصرار ولجاجت خود مى افزودند ومى گفتند كه بايد امام دستور دهد كه اشتر دست از نبرد بردارد.
هيچ چيز براى يك ارتش در حال نبرد زيانبارتر از اختلاف ودودستگى نيست .
از آن بدتر، شورش گروه ساده لوح ودور ازمسائل سياسى بر فرمانده خردمند وداناى خود است .
امـام ـ عـليه السلام ـ خود را در آستانه پيروزى مى ديد واز واقعيت پيشنهاد دشمن آگاه بود، اما چه كند كه اختلاف شيرازه وحدت سپاه را از هم مى گسست .
امام ـ عليه السلام ـ مقاومت در برابر بيست هزار نفرمسلح مقدس نما ر، كه پيشانى آنان از كثرت سـجـده پـيـنـه بسته بود، صلاح نديد ويكى از نزديكان خود به نام يزيد بن هانى را خواست وبه او چنين گفت :خود را به نقطه اى كه اشتر در آنجا مشغول نبرد است برسان وبگو كه دست از نبرد بكشد وهرچه زودتر به سوى من آيد.
يـزيـد بـن هـانـى خـود را به صف مقدم رسانيد وبه اشتر گفت :امام دستور مى دهد كه دست از نبردبردارى وبه سوى او بيايى .
اشتر: سلام مرا به امام برسان وبگو كه اكنون وقت آن نيست كه مرا از ميدان فرا خوانى .
اميد است كه به همين زودى نسيم پيروزى بر پرچم اسلام بوزد.
قـاصد بازگشت وگفت : اشتر مراجعت را مقرون به مصلحت نمى داند ومى گويد كه در آستانه پيروزى است .
شورشيان رو به امام كردند وگفتند: اباء اشتر از بازگشت به دستور توست .
تو پيام دادى كه در ميدان نبرد مقاومت كند.
على ـ عليه السلام ـ با كمال متانت فرمود: من هرگز با مامور خودمحرمانه سخن نگفتم .
هرچه گفتم شما آن را شنيديد.
چـگونه من را بر خلاف آنچه كه آشكاراگفتم متهم مى كنيد؟
شورشيان : هرچه زودتر پيام بده كه اشتر از ميدان بازگردد وگرنه تو را مانند عثمان مى كشيم يا زنده تحويل معاويه مى دهيم .
امام ـ عليه السلام ـ رو به يزيد بن هانى كرد وگفت : آنچه را مشاهده كردى به اشتر برسان .
مـالك از پيام امام ـ عليه السلام ـ آگاه شد ورو به قاصد كرد وگفت : اين فتنه زاييده بلند كردن قرآنها برسر نيزه هاست .
واين نقشه فرزند عاص است .
سپس با اندوه گفت :آيا پيروزى را نمى بينى وآيه خدا را مشاهده نمى كنى ؟
آيا رواست كه در اين اوضـاع صحنه نبرد را رها كنم ؟
قاصد: آيا رواست كه تو در اينجا باشى واميرمؤمنان كشته يا تحويل دشمن شود؟
مالك از شنيدن اين سخن بر خود لرزيد.
فورا دست از نبرد كشيد وخود را به حضور امام ـ عليه السلام ـ رساند.
وقـتـى چشمش به آشوبگران ذلت طلب افتاد رو به آنان كرد وگفت : اكنون كه بر دشمن برترى يافته ودر آستانه پيروزى قرار گرفته ايد فريب آنان را مى خوريد؟
به خدا سوگند كه آنان فرمان خدا را ترك وسنت پيامبر را رها كرده اند.
هرگز با درخواست آنان موافقت نكنيد وبه من كمى مهلت دهيد تا كار را يكسره كنم .
آشوبگران :موافقت با تو مشاركت در خطاى توست .

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo