شهید آوینی

زبير تحت تاثير سخنان امام ـ عليه السلام ـ قرار گرفت وبه سوى عايشه بازگشت وجريان را به او گفت .
وقـتـى عـبـد اللّه از تـصميم پدر آگاه شد، براى بازگردانيدن او از تصميم خويش ، به شماتت او بـرخـاست وگفت : اين دو گروه را در اينجا گرد آورده اى و اكنون كه يك طرف نيرومند شده است طرف ديگر را رها كرده ومى روى ؟
به خدا سوگند، تو از شمشيرهايى كه على برافراشته است مى ترسى ، زيرا مى دانى كه آنها را جوانمردانى به دوش مى كشند.
زبير گفت :من قسم خورده ام كه با على نبرد نكنم .
اكنون چه كنم ؟
عبد اللّه گفت :علاج آن كفاره است .
چه بهتر كه غلامى را آزاد كنى .
از اين رو، زبير غلام خود مكحول را آزادكرد.
اين جريان حاكى از نگرش سطحى زبير به حوادث است .
او بـا يـاد آورى حـديـثـى از پيامبر (ص ) سوگند مى خورد كه با على ـ عليه السلام ـ نبرد نكند، سـپـس با تحريك فرزند خود سخن پيامبر را ناديده مى گيرد وسوگند خود را با پرداخت كفاره زير پا مى گذارد.
اوضاع گواهى مى دهد كه برخورد نظامى قطعى است .
لذا ناكثان بر آن شدند كه به تقويت نيروهاى خود بپردازند.
در مناطقى كه مردم به صورت قبيله اى زندگى مى كنند زمام امور در دست رئيس قبيله است و او به صورت مطلق مورد پذيرش است .
در مـيـان قـبـايل اطراف بصره شخصيتى به نام احنف بود كه پيوستن او به گروه ناكثان قدرت عظيمى به آنان مى بخشيد ومتجاوز از شش هزار نفر به زير پرچم ناكثان در مى آمد وشمار آنان را افزون مى كرد.
ولى احنف با هوشيارى دريافت كه همكارى با آنان جز هوا وهوس نيست .
او به روشنى درك كرد كه خون عثمان بهانه اى بيش نيست وحقيقت امر جز قدرت طلبى وكنار زدن على ـ عليه السلام ـ وقبضه كردن خلافت چيز ديگر نيست .
از ايـن رو، بـه تـصويب امام ـ عليه السلام ، عزلت گزيد واز پيوستن شش هزار نفر از افراد قبيله خود وقبايل اطراف به صفوف ناكثان جلوگيرى كرد.
كناره گيرى احنف براى ناكثان بسيار گران تمام شد.
از او گـذشـتـه ، چـشـم امـيد به قاضى بصره ، كعب بن سور، دوخته بودند ولى چون براى او پيام فرستادند، او نيز از پيوستن به صفوف ناكثان خوددارى كرد.
وقـتـى امتناع او را مشاهده كردند تصميم گرفتند كه به ملاقات او بروند واز نزديك با او مذاكره كنند، ولى او اجازه ملاقات نداد.
پس چاره اى جز اين نيافتند كه به عايشه متوسل شوند تا او به ملاقات وى برود.
عايشه بر استرى سوار شد وگروهى از مردم بصره اطراف مركب او را گرفتند.
او بـه اقـامـتـگاه قاضى ، كه بزرگ قبيله ازد بود ومقامى نزد مردم يمن داشت ، رفت واجازه ورود خواست .
به او اجازه ورود داده شد.
عايشه از علت عزلت او پرسيد.
وى گفت : نيازى نيست كه من در اين فتنه وارد شوم .
عايشه گفت : فرزندم ! برخيز كه من چيزى را مى بينم كه شما نمى بينيد.
(مـقصود او فرشتگان بود كه به حمايت مؤمنان ، يعنى ناكثان ، آمده بودند!) وافزود: من از خدا مى ترسم ، كه او سخت كيفر است .
وبدين ترتيب موافقت قاضى بصره را براى همراهى با ناكثان جلب كرد.
سـخـنـرانـى فـرزنـد زبـير وپاسخ امام مجتبى فرزند زبير پس از آرايش سپاه ناكثان به سخنرانى پرداخت وسخنان او در ميان ياران امام پخش شد.
در ايـن هـنـگـام امام حسن مجتبى ـ عليه السلام ـ با ايراد خطبه اى به سخنان فرزند زبير پاسخ گفت .
سپس شاعر توانايى در مدح فرزند امام ـ عليه السلام ـ شعرى سرود كه عواطف حاضران را تحريك كرد.
سـخنان امام مجتبى ـ عليه السلام ـ وشعر شاعر در ميان سپاه ناكثان مؤثر افتاد، زيرا فرزند دختر پيامبر (ص ) موضع طلحه را نسبت به عثمان آشكار ساخت .
از اين رو، طلحه به سخنرانى پرداخت وقبايلى را كه پيرو على ـ عليه السلام ـ بودند منافق خواند.
نـاگـهان مردى برخاست وگفت : اى طلحه ! تو به قبايل مضر وربيعه ويمن فحش مى دهى ؟
به خدا سوگند، ما از آنان وآنان از ما هستند.
اطرافيان زبير مى خواستند او را دستگير كنند ولى قبيله بنى اسد ممانعت كردند.
امـا جـريـان به همين جا خاتمه نيافت وشخص ديگرى به نام اسود بن عوف برخاست وسخن او را تكرار كرد.
اين وقايع همگى حاكى از آن بود كه طلحه مرد جنگ بود ولى از اصول سياست ، آن هم در شرايط حساس ، آگاهى نجنگ بود ولى از اصول سياست ، آن هم در شرايط حساس ، آگاهى نداشت .
سخنرانى حضرت على اما م ـ عليه السلام ـ در چنان شرايط سرنوشت سازى برخاست وخطبه اى ايـراد كـرد ودر آن چـنـين ياد آور شد:طلحه وزبير وارد بصره شدند، در حالى كه مردم بصره در اطاعت وبيعت من بودند.
آنان را به تمرد ومخالفت با من دعوت كردند وهر كس با آنان مخالفت كرد او را كشتند.
هـمـگى مى دانيد كه آنان حكيم بن جبله ونگهبانان بيت المال را كشتند وعثمان بن حنيف را به صورت بسى شنيع از بصره بيرون راندند.
اكنون كه نقاب از چهره آنان كنار رفته است اعلان جنگ داده اند.
وقـتـى سـخـنان امام ـ عليه السلام ـ به آخر رسيد، حكيم بن مناف با خواندن شعرى در مدح آن حضرت در سپاه امام روح تازه اى دميد.
دو بـيـت آن شـعـر چـنـيـن است :ا ب ا حسن ا يقظت من كان ن ائما وم ا كل من يدعى ا لى الحق يـسـمـعاى ابو الحسن !خفتگان را بيدار كردى ، ونه هر كس كه به حق دعوت مى شود گوش مى كند.
وا نـت امـرء ا عـطـيت من كل وجهة مح اسنه ا و اللّه يعطي و يمنعتو مردى هستى كه از هر كمالى بهترين آن به تو داده شده است ، وخدا به هركس بخواهد مى بخشد ويا منع مى كند.
امـام ـ عـلـيـه الـسلام ـ به ناكثان سه روز مهلت داد، شايد كه از مخالفت خود دست بردارند وبه اطاعت او گردن نهند.
امـا وقـتـى از بـازگـشت آنان مايوس شد، در ميان ياران خود به ايراد خطابه اى پرداخت ودر آن فجايع ناكثان را شرح داد.
وقتى سخنان امام ـ عليه السلام ـ به پايان رسيد، شداد عبدى برخاست ودر ضمن جملاتى كوتاه ، شـناخت صحيح خود را از اهل بيت پيامبر (ص ) چنين بازگو كرد:وقتى خطا كاران فزون شدند ومعاندان به مخالفت برخاستند ما به اهل بيت پيامبرمان پناه برديم ؛كسانى كه خدا به وسيله آنان ما را عزيز گردانيد واز گمراهى به هدايت رهنمون شد.
بر شما مردم است كه دست به دامن آنان بزنيد وكسانى را كه به راست وچپ چرخيده اند رها كنيد وبگذاريد تا در گرداب ضلالت فرو روند.
(1)آخـريـن اتـمام حجت امام در روز پنجشنبه دهم جمادى الا ولاى سال 36 هجرى امام ـ عليه السلام ـ در برابر صفوف سپاهيان خود قرار گرفت وگفت : شتاب مكنيد تا حجت را براى آخرين بار بر اين گروه تمام كنيم .
آن گاه قرآنى را به دست ابن عباس داد وگفت : با اين قرآن به سوى سران ناكثين برو وآنان را به اين قرآن دعوت كن وبه طلحه وزبير بگو كه مگر با من بيعت نكردند؟
چرا آن را شكستند؟
وبگو كه اين كتاب خدا ميان ما وشما داور باشد.
ابن عباس نخست به سراغ زبير رفت وسخن امام ـ عليه السلام ـ را به او رساند.
وى در پاسخ پيام امام گفت :بيعت من اختيارى نبود ونيازى به محاكمه قرآن نيز ندارم .
سـپس ابن عباس به سوى طلحه رفت وگفت : اميرمؤمنان مى گويد كه چرا بيعت را شكستى ؟
گفت :من خواهان انتقام خون عثمان هستم .
ابن عباس گفت :براى گرفتن انتقام خون او فرزندش ابان از همه شايسته تر است .
طلحه گفت : او فردى ناتوان است وما از او تواناتر هستيم .
نهايتا ابن عباس به سوى عايشه رفت واو را در ميان كجاوه اى ديد كه بر پشت شترى قرار گرفته بود وزمام شتر را قاضى بصره ، كعب بن سور، در دست داشت وافرادى از قبيله ازد وضبه اطراف او را احاطه كرده بودند.
وقتى چشم عايشه به ابن عباس افتاد گفت : براى چه آمده اى ؟
برو به على بگو كه ميان ما واو جز شمشير چيز ديگرى نيست .
ابن عباس به سوى امام ـ عليه السلام ـ آمد وجريان را بازگو كرد.
امام بار ديگر خواست كه اتمام حجت كند تا با عذر روشن دست به قبضه شمشير ببرد.
ايـن بار فرمود: آيا كيست از شما كه اين قرآن را به سوى اين گروه ببرد وآنان را به آن دعوت كند واگـر دسـت او را قـطـع كـردند آن را به دست ديگر بگيرد واگر هر دو را بريدند آن را به دندان بگيرد؟
جوانى برخاست وگفت : من ، اى امير مؤمنان ، امام ـ عليه السلام ـ بار ديگر در ميان ياران خود ندا كرد وجز همان جوان كسى به امام پاسخ نگفت .
پـس ، امام ـ عليه السلام ـ مصحف را به همان جوان داد وگفت :قرآن را بر اين گروه عرضه بدار وبگو كه اين كتاب ، از آغاز تا به پايان ،ميان ما وشما حاكم وداور باد.
جوان به فرمان امام ـ عليه السلام ـ وهمراه با قرآن به سوى دشمن رفت .
آنان هر دو دست او را قطع كردند واو كتاب خدا را به دندان گرفت تا لحظه اى كه جان سپرد.
(1)وقوع اين جريان نبرد را قطعى ساخت وعناد ناكثان را آشكار نمود.
مع الوصف ، باز هم امام ـ عليه السلام ـ سماحت وبزرگوارى نشان داد وپيش از حمله فرمود:من مى دانم كه طلحه وزبير تا خون نريزند دست از كار خود بر نمى دارند، ولى شما آغاز به نبرد نكنيد تا آنان آغاز كنند.
اگر كسى از آنان فرار كرد او راتعقيب نكنيد.
زخمى را نكشيد ولباس دشمن را از تن در نياوريد.
(2).
فصل دهم .

دلاوريهاى سپاه حضرت على وسقوط جمل

در مـيـان فرماندهان نظامى جهان كسى را سراغ نداريم كه به اندازه امام على ـ عليه السلام ـ به دشمن مهلت بدهد وبا اعزام شخصيتها ودعوت به داورى قرآن ، در آغاز كردن نبرد صبر وحوصله به خرج دهد وبه اصطلاح دست به دست كند، تا آنجا كه صداى اعتراض وشكوه مخلصان وياران او بلند شود.
از آن رو، امام ـ عليه السلام ـ ناچار شد كه به آرايش سپاه خود بپردازد وفرماندهان خود را به نحو زيـر تـعـيـيـن كرد:ابن عباس را فرمانده كل مقدمه سپاه وعمار ياسر را فرمانده كل سوار نظام و محمد بن ابى بكر را فرمانده كل پياده نظام .
آن گـاه بـراى سـواره وپـيـاده نـظـام قـبـايـل ((مذحج )) و((همدان )) و((كنده )) و((قضاعه )) و((خزاعه )) و((ازد)) و((بكر)) و ((عبد القيس )) و پرچمدارانى معين كرد.
آمـار كـسـانى كه در آن روز، اعم از سواره وپياده ، تحت لواى امام ـ عليه السلام ـ آماده نبرد شده بودند به شانزده هزار نفر مى رسد.
(1)آغـاز حـمـلـه از طرف ناكثاندر حالى كه امام ـ عليه السلام ـ مشغول بيان دستورات جنگى به سپاهيان خود بود، ناگهان رگبار تير از طرف دشمن لشكرگاه امام را فرا گرفت وبر اثر آن چند تن از ياران امام درگذشتند.
از جمله ، تيرى به فرزند عبد اللّه بن بديل اصابت كر دواو را كشت .
عبد اللّه نعش فرزند خود را نزد امام آورد وگفت : آيا باز هم بايد صبر وبردبارى از خود نشان دهيم تا دشمن ما را يكى پس از ديگرى بكشد؟
به خدا سوگند، اگر هدف اتمام حجت باشد، تو حجت را بر آنان تمام كردى .
سخنان عبد اللّه سبب شد كه امام آماده نبرد شود.
پـس ، زره رسـول خـدا (ص ) را پـوشيد واستر او را كه به همراه داشت سوار شد ودر برابر صفوف ياران خود ايستاد.
قيس بن سعد بن عباده (1) كه از صميميترين ياران امام بود اشعارى در باره آن حضرت وپرچمى كـه برافراشته بود سرود كه دو بيت آن چنين است :ه ذا اللواء الذي كنا نحف بهم ا ضر من كانت الا نصار عيبتهمع النبي و جبريل لن ا مددا ا ن لا يكون له من غيرها ا حداپرچمى كه به گرد آن احاطه كـرده ايـم همان پرچمى است كه در زمان پيامبر دور آن گرد مى آمديم وجبرئيل در آن روز يار ومددكار ما بود.
آن كس كه انصار رازدار او باشند ضررندارد كه براى او از ديگران يار وياورى نباشد.
سـپـاه چـشـمگير ومنظم امام ـ عليه السلام ـ ناكثان را به تكاپو انداخت وشتر عايشه را كه حامل كـجـاوه او بـود بـه ميدان نبرد آوردند وزمام آن را به دست قاضى بصره ، كعب بن سور، دادند واو مصحفى برگردن آويخت وافرادى از قبيله ازد وبنى ضبه جمل را احاطه كرده بودند.
عبد اللّه بن زبير پيش روى عايشه ومروان بن حكم در سمت چپ او قرار داشت .
مديريت سپاه با زبير بود وطلحه فرمانده سواره نظام ومحمد بن طلحه فرمانده پياده نظام بودند.
امام ـ عليه السلام ـ در روز جمل پرچم را به دست فرزند خود محمد حنفيه سپرد واو را با جملاتى كه عاليترين شعار نظامى است مخاطب ساخت وفرمود:((تزول الجب ال و لاتزل ، عض على ناجذك ، ا عر اللّه جمجمتك .
تـد فـي الا رض قـدمـك ، ارم ببصرك ا قصى القوم و غض بصرك و اعلم ا ن النصر من عند اللّه سبح انه )).
(1)اگر كوهها از جاى خود كنده شوند تو بر جاى خود استوار باش ، دندانها را بر هم بفشار.
كاسه سرت را به خدا عاريت ده .
گامهاى خود را بر زمين ميخكوب كن .
پـيـوسته به آخر لشكر بنگر (تا آنجا پيشروى كن ) وچشم خود را بپوش وبدان كه پيروزى از جانب خداى سبحان است .
هر يك از جمله هاى على ـ عليه السلام ـ شعار سازنده اى است كه شرح هر كدام مايه اطاله سخن خواهد شد.
وقتى مردم به محمد حنفيه گفتند كه چرا امام ـ عليه السلام ـ او را به ميدان فرستاد ولى حسن وحـسـيـن را از اين كار بازداشت ، در پاسخ گفت : من دست پدرم هستم وآنان ديدگان او؛ او با دستش از چشمانش دفاع مى كند.
(2)ابن ابى الحديد، از مورخانى مانند مدائنى وواقدى ، حادثه را چنين نقل مى كند:امام با گروهى كـه آن را ((كـتـيـبة الخضراء)) مى ناميدند واعضاى آن را مهاجرين وانصار تشكيل مى دادند، در حالى كه حسن وحسين اطراف او را احاطه كرده بودند، خواست به سوى سپاه دشمن حمله برد.
پـرچـم را بـه دست فرزندش محمد حنفيه داد وفرمان پيشروى صادر كرد وگفت : به اندازه اى پيش برو كه آن را بر چشم جمل فرو كنى .
فرزند امام آهنگ پيشروى كرد، ولى رگبار تير او را از پيشروى بازداشت .
او لحظاتى توقف كرد تا فشار تيرباران فرو كش نمود.
در ايـن هنگام امام مجددا به فرزند خود فرمان حمله داد، اما چون از جانب او درنگى احساس كرد به حال او رقت آورد وپرچم را از او گرفت ودر حالى كه شمشير در دست راست وپرچم در دست چپ او قرار داشت ، خود حمله را آغاز كرد وتا قلب لشكر پيش رفت .
سپس براى اصلاح شمشير خود، كه كج شده بود، به سوى يارانش بازگشت .
ياران امام ، مانند عمار ومالك وحسن وحسين ، به او گفتند: ما كار حمله را صورت مى دهيم ، شما در اينجا توقف كنيد.
امـام بـه آنان پاسخ نگفت ونگاهى هم نكرد، بلكه چون شير مى غريد وتمام توجه او به سپاه دشمن بود وكسى را در كنار خود نمى ديد.
آن گـاه پـرچـم را دو مـرتبه به فرزند خود داد وحمله ديگرى آغاز نمود وبه قلب لشكر فرو رفت وهركس را در برابر خود ديد درو كرد.
دشمن از پيش روى او فرار مى كرد وبه اطراف پناه مى برد.
در اين حمله ، امام به اندازه اى كشت كه زمين را با خون كار تو را انجام .
سپس در حالى كه شمشير او كج شده بود كه آن را با فشار بر زانوان راست كرد.
در ايـن هنگام ياران او در اطرافش گرد آمدند واو را به خدا سوگند دادند كه مبادا شخصا حمله كند زيرا كشته شدن او موجب نابودى اسلام خواهد شد وافزودند كه ما براى تو هستيم .
امام فرمود:من براى خدا نبرد مى كنم وخواهان رضاى او هستم .
سپس به فرزند خود محمد حنفيه فرمود:بنگر، اينچنين حمله مى كنند.
مـحـمـد گـفـت :چـه كـسـى مـى تـوانـد سـپس در حالى ار تو را انجام دهد اى امير مـؤمـنـان !درايـن مـوقـع امـام به اشتر پيام فرستاد كه بر جناح چپ لشكر دشمن كه آن را هلال فرماندهى مى كرد حمله برد.
در ايـن حمله ، هلال كشته شد وكعب بن سور قاضى بصره كه زمام شتر را در دست داشت وعمرو بـن يـثـربي ضبى كه قهرمان سپاه جمل بود ومدتها از طرف عثمان قضاوت بصره بر عهده او بود كشته شدند.
همت لشكر بصره اين بود كه شتر عايشه سر پا باشد، زيرا سمبل ثبات واستقامت آنها بود.
از ايـن رو، سپاه امام چون كوه به سوى جمل حمله برد وآنان نيز كوه آسا به دفاع پرداختند وبراى حفظ زمام آن هفتادنفر از ناكثان دست خود را از دست دادند (1).
در حالى كه سرها از گردنها مى پريد، دستها از بندها قطع مى شد، دل وروده ها از شكمها بيرون مى ريخت ، با اين همه ناكثان ملخ وار در اطراف جمل ثابت واستوار بودند.
در اين هنگام امام فرياد زد:((ويلكم اعقروا الجمل فا نه شيطان .
اعقروه و ا لا فنيت العرب .
لا يزال السيف قائما و ر اكعا حتى يهوي ه ذا البعير ا لى الا رض )).
واى بر شما!شتر عايشه را پى كنيد كه آن شيطان است .
پى كنيد آن را وگرنه عرب نابود مى شود.
شمشيرها پيوسته در حال فرا رفتن وفرود آمدن خواهند بود تا اين شتر بر پا باشد.
(1)روش امام در تقويت روحيه سپاه خودامام ـ عليه السلام ـ براى تقويت روحيه سپاه خود از شعار ((ي ا منصور امت ))وگاهى از ((حم لاينصرون )) بهره مى برد، كه هردو شعار از ابتكارات رسول اكرم (ص ) بود ودر نبرد با مشركان به كار مى رفت .
اسـتـفـاده ازا يـن شعارها تاثيرى عجيب در تزلزل روحيه دشمن داشت ، زيرا ياد آور خاطره نبرد مسلمانان با مشركان مى شد.
از ايـن رو، عايشه نيز براى تقويت روحيه سپاه جمل شعار داد كه :((ي ا بني الكرة ، الكرة ، اصبروا فا ني ض امنة لكم الجنة )).
يـعـنـى : فـرزندام بردبار باشيد وحمله بريد كه من براى شما بهشت را ضمانت مى كنم !بر اثر اين شـعـار، گروهى دور او را گرفتند وبه قدرى پيشروى كردند كه در چند قدمى سپاه امام ـ عليه السلام ـ قرار گرفتند.
عـايشه براى تحريك ياران خود مشتى خاك طلبيدوچون به او دادند، آن را روى ياران امام ـ عليه السلام ـ پاشيد وگفت :((ش اهت الوجوه )) يعنى سياه باد رويتان .
او در اين كار از پيامبر (ص ) تقليد كرد.
زيرا آن حضرت نيز در جنگ بدر يك مشت خاك برداشت وبه سوى دشمن پاشيد وهمين جمله را فرمود وخدا در باره او نازل كرد: [وم ا رميت ا ذ رميت و ل كن اللّه رمى ] (1) با مشاهده اين عمل از عـايشه ، امام على ـ عليه السلام ـ بلافاصله فرمود:((و م ا رميت ا ذ رميت و ل كن الشيطان رمى )) يـعنى اگر در مورد پيامبر اكرم (ص ) دست خدا از آستين پيامبر ظاهر شد، در مورد عايشه دست شيطان از آستين او آشكار گشت .
پى كردن جملجمل عايشه حيوان زبان بسته اى بودكه براى نيل به مقاصد شوم به كار گرفته مى شد وبا گذاردن هودج عايشه بر آن ، نوعى قداست به آن بخشيده بودند.
سپاه بصره در حفاظت وبرپا نگاه داشتن آن كوششها كرد ودستهاى زيادى در راه آن دادند.
هر دستى كه قطع مى شد دست ديگرى زمام شتر را مى گرفت .
اما سرانجام زمام شتر بى صاحب ماند وديگر كسى حاضر نبود كه آن را به دست بگيرد.
در ايـن هـنـگام فرزند زبير زمام آن را به دست گرفت ، ولى مالك اشتر با هجوم بر وى او را نقش زمين كرد وگردن او را گرفت .
وقـتـى فـرزنـد زبير احساس كرد كه به دست مالك كشته مى شود فرياد زد:مردم هجوم بياوريد ومالك را بكشيد، اگر چه به كشته شدن من بينجامد.
(2)مالك ، با زدن ضربتى بر چهره او، وى را رها كرد وسرانجام مردم از اطراف شتر عايشه پراكنده شدند.
امـام ـ عـليه السلام ـ براى اينكه دشمن با ديدن شتر عايشه بار ديگر به سوى او باز نگردند، فرمان پى كردن جمل را مجددا صادر كرد.
پس ، شتر به زمين خورد وكجاوه سرنگون گرديد.
در اين هنگام فرياد عايشه بلند شد، به نحوى كه هر دو لشكر صداى او را شنيدند.
محمد بن ابى بكر، به فرمان امام ـ عليه السلام ـ خود را به كجاوه خواهر رسانيد وبندهاى آن را باز كرد.
در ايـن گـيرودار گفتگويى ميان خواهر وبرادر در گرفت كه به اختصار نقل مى شود:عايشه : تو كـيـسـتـى ؟
مـحـمد بن ابى بكر:مبغوضترين فرد از خانواده تو نسبت به تو!عايشه :تو فرزند اسماء خثعميه هستى ؟
محمد: آرى ، ولى او كمتر از مادر تو نبود.
عايشه : صحيح است ، او زن شريفى بود.
از اين بگذر.
سپاس خدا را كه تو سالم ماندى .
محمد:ولى تو خواهان سالم ماندن من نبودى .
عايشه :اگر خواهان آن نبودم چنين سخنى نمى گفتم .
محمد: تو خواهان پيروزى خود بودى ، هرچند به بهاى كشته شدن من .
عايشه : من خواهان آن بودم ولى نصيبم نشد.
دوست داشتم كه تو سالم بمانى .
از اين سخن خوددارى كن وسرزنشگر مباش ، همچنان كه پدرت چنين نبود.
عـلى ـ عليه السلام ـ خود را به كجاوه عايشه رسانيد وبا نيزه خود بر آن زد وگفت : اى عايشه ، آيا رسـول اكـرم (ص ) تـو را به اين كار سفارش كرده بود؟
او در پاسخ امام گفت : اى ابا الحسن ، آن گاه كه پيروز شدى ببخش .
چـيزى نگذشت كه عمار ومالك اشتر نيز خود را به كجاوه عايشه رساندند وگفتگويى به شرح زير مـيـان آنـان صـورت گرفت :عمار:مادر! امروز رشادت فرزندانت را ديدى كه چگونه در راه دين شمشير مى زدند؟
عايشه خود را به نشنيدن زد وچيزى نگفت ، زيرا عمار صحابى جليل القدر وپير قوم بود.
اشتر:سپاس خدا را كه امام خود را يارى كرد ودشمن او را خوار گردانيد.
حق آمد وباطل برچيده شد، زيرا باطل رفتنى است .
مـادر! كـار خود را چگونه ديدى ؟
عايشه :تو كيستى ، مادرت درعزايت بنشيند؟
!اشتر: من فرزند تو مالك اشتر هستم .
عايشه :دروغ مى گويى ، من مادر تو نيستم .
اشتر: تو مادر من هستى ، هرچند نخواهى .
عـايـشـه : تـو هـمـانـى كـه مـى خـواستى خواهرم اسماء را در عزاى فرزندش (عبد اللّه بن زبير) بـنـشانى ؟
اشتر: براى اين بود كه در پيشگاه خدا عذر وپوزش داشته باشم (براى امتثال فرمان خدا بود).
سـپـس ، عايشه ، در حالى كه بر مركبى سوار مى شد، گفت : افتخار آفريديد و پيروز شديد، تقدير خدا انجام گرفتنى است .
امـام ـ عليه السلام ـ به محمد بن ابى بكر فرمود: از خواهرت بپرس كه آيا تيرى به او اصابت كرده است ؟
زيرا بيرون كجاوه عايشه از فزونى پرتاب تير، به صورت خارپشت در آمده بود.
او در پاسخ برادر خود گفت :فقط يك تير بر سرم اصابت كرده است .
مـحـمد به خواهر گفت :خدا در روز جزا به ضرر تو داورى خواهد كرد، زيرا تو كسى هستى كه بر ضد امام قيام كردى ومردم را بر او شورانيدى وكتاب خدا را ناديده گرفتى .
عايشه در پاسخ گفت :مرا رها كن وبه على بگو كه مرا از آسيب وگزند محافظت كند.
مـحـمـد بـن ابى بكر امام ـ عليه السلام ـ را از سلامتى خواهرش آگاه ساخت وامام فرمود: او زن است وزنان از نظر منطق قوى نيستند.
حفاظت او را بر عهده بگير واو را به خانه عبد اللّه بن خلف منتقل كن تا در باره او تصميم بگيريم .
عـايشه مورد ترحم امام ـ عليه السلام ـ وبرادر خود قرار گرفت ولى پيوسته زبان وى به بدگويى به امام ـ عليه السلام ـ وآمرزش خواهى بر كشتگان جمل آلوده ومشغول بود.
توضيح آنكه وقتى طلحه سپاهيان را در هزيمت وخود را در معرض هلاك ديد، راه فرار را برگزيد.
در اين هنگام چشم مروان بر او افتاد وبه خاطرش آمد كه وى عامل مؤثر در قتل عثمان بوده است .
لذا با پرتاب تيرى او را از پاى در آورد.
طلحه احساس كرد كه اين تير از اردوگاه خودش به سوى او پرتاب شد.
پس ، به غلام خود دستور داد كه وى را فورا از آن نقطه به جاى ديگر منتقل سازد.
غلام طلحه سرانجام او را به خرابه توضي منتقل سازد.
غلام طلحه سرانجام او را به خرابه اى از خرابه هاى متعلق به ((بنى سعد)) منتقل كرد.
طلحه ، در حالى كه خون از سياهرگ او مى ريخت ، گفت :خون هيچ بزرگى مثل من لوث نشد.
اين را گفت وجان سپرد.
قـتل زبيرزبير، دومين آتش افروز نبرد جمل ، وقتى احساس شكست كرد، تصميم به فرار به سوى مدينه گرفت ، آن هم از ميان قبيله ((احنف بن قيس )) كه به نفع امام ـ عليه السلام ـ از شركت در نبرد خوددارى كرده بود.
رئيس قبيله از كار ناجوانمردانه زبير سخت خشمگين شد، زيرا وى ، بر خلاف اصول انسانى ، مردم را فداى خودخواهى خود كرده بود واكنون مى خواست از ميدان بگريزد.
يـك نـفر از ياران احنف به نام عمرو بن جرموز تصميم گرفت كه انتقام خونهاى ريخته شده را از زبير بگيرد.
پـس او را تـعقيب كرد ووقتى زبير در نيمه راه براى نماز ايستاد از پشت سر بر او حمله كرد واو را كـشـت واسـب وانگشتر وسلاح او را ضبط كرد وجوانى را كه همراه او بود به حال خود واگذاشت وآن جوان زبير را در ((وادى السباع )) به خاك سپرد.
(1)عمرو بن جرموز به سوى احنف بازگشت واو را از سرگذشت زبير آگاه ساخت .
وى گفت :نمى دانم كارى نيك انجام دادى يا كارى بد.
سپس هر دو به حضور امام ـ عليه السلام ـ رسيدند.
وقتى چشم امام به شمشير زبير افتاد فرمود:((ط الما جلى الكرب عن وجه رسول اللّه )).
يعنى : اين شمشير، كراراغبار غم از چهره پيامبر خدا زدوده است .
سپس آن را براى عايشه فرستاد.
(1) ووقتى چشم حضرت به صورت زبير افتاد فرمود:((لقد كنت برسول اللّه صحبة و منه قرابة و ل كن دخل الشيطان منخرك فا وردك ه ذا المورد))(2) يعنى : تو مدتى با پيامبر خدا مصاحب بودى وبا او پيوند خويشاوندى داشتى ، ولى شيطان بر عقل تو مسلط شد وكار تو به اينجا انجاميد.
آمـار كشتگان جملمار كشتگان جمل در تاريخ به طور دقيق ضبط نشده است واختلاف زيادى در نقل آن به چشم مى خورد.
شيخ مفيد مى نويسد: برخى آمار كشته شدگان را بيست وپنج هزارنفر نوشته اند در حالى كه عبد اللّه بن زبير (آتش افروز معركه ) اين تعداد را پانزده هزار مى داند.
سـپـس شـيـخ مفيد قول دوم را ترجيح مى دهد مى گويد مشهور اين است كه مجموع كشته ها چهارده هزار نفر بوده است .
(3)طـبـرى در تـاريخ خود آمار كشتگان را ده هزار نفر نقل كرده است ونيمى از آنان را مربوط به هواداران عايشه ونيم ديگر را از ياران امام ـ عليه السلام ـ مى داند.
سپس نظر ديگرى را نقل مى كند كه نتيجه آن با آنچه كه از عبد اللّه بن زبير نقل كرديم يكى است .
(4)تـدفـيـن كـشتگانواقعه جمل در روز پنجشنبه دهم جمادى الثانى از سال سى وششم هجرى قـمـرى رخ داد وهـنـوز آفتاب غروب نكرده بود(1) كه آتش نبرد با افتادن جمل عايشه وسرنگون شدن كجاوه او به پايان رسيد، وبه جهت فقدان يك انگيزه صحيح ، ناكثان غالبا پا به فرار نهادند.
مـروان بـن حكم به خانواده اى از قبيله ((عنزه )) پناهنده شد واز سخنان على ـ عليه السلام ـ در نـهـج الـبلاغه استفاده مى شود كه حسنين ـ عليهما السلام ـ براى او از امام ـ عليه السلام ـ امان گرفتند.
امـا جـالب آنكه وقتى فرزندان امام ـ عليه السلام ـ به او ياد آور شدند كه مروان بيعت خواهد كرد، امـام فـرمود:((ا و لم يب ايعني بعد قتل عثمان ؟
لا حاجة لي في بيعته ا نه ا كف يهودية لو ب ايعني بكفه لغدر بسبته .
ا ما ا ن له امرة كلعقة الكلب ا نفه .
و هو ا بو الا كبش الا ربعة و ستلقى الا مة منه و من ولده يوما ا حمر)).
(2)مگر او پس از قتل عثمان با من بيعت نكرد؟
نيازى به بيعت او ندارم ، كه دست او دست يهودى است ؛ اگر با دستش بيعت كند با پشت خود آن را مى شكند.
براى او حكومت كوتاهى است به اندازه اى كه سگ با زبان بينى خود را پاك كند.
او پدر قوچهاى چهارگانه است كه امت اسلام از او وپسرانش روز خونينى خواهد داشت .
عبد اللّه بن زبير به خانه يكى از ((ازديان )) پناه برد وعايشه را از جايگاه خود آگاه ساخت .
او برادر خود محمد بن ابى بكر ر، كه به امر امام ـ عليه السلام ـ حفاظت عايشه را برعهده داشت ، بـه جـايـگـاه عبد اللّه فرستاد تا او را به خانه عبد اللّه بن خلف ، كه عايشه به آنجا انتقال يافته بود، منتقل كند.
سرانجام عبد اللّه بن زبير ومروان نيز به آنجا انتقال يافتند.
(3)سـپـس امـام ـ عليه السلام ـ باقيمانده روز را در ميدان نبرد به سر برد ومردم بصره را دعوت كرد كه كشتگان خود را به خاك بسپارند.
بـه نـقل طبرى ، امام بركشتگان ناكثان از بصره وكوفه نماز گزارد وبر ياران خود كه جام شهادت نوشيده بودند نيز نماز گزارد وهمگان را در قبر بزرگى به خاك سپرد.
سپس دستور داد كه تمام اموال مردم را به خودشان باز گردانند بجز اسلحه اى كه در آنها علامت حكومت باشد وفرمود:((لا يحل لمسلم من المسلم المتوفى شي ء)).
(1)از مال مسلمان مرده ، چيزى براى ديگران حلال نمى شود.
گروهى از ياران امام اصرار مى ورزيدند كه با ناكثان معامله نبرد با مشركان گردد، يعنى دستگير شدگانشان برده شوند واموالشان قسمت گردد.
امام ـ عليه السلام ـ در اين مورد فرمود:((ا يكم يا خذ ا م المؤمنين في سهمه ))(2) يعنى :كدام يك از شما حاضر است عايشه را بابت سهم خود بپذيرد؟
امام صادق ـ عليه السلام ـ در حديثى حكم اين گروه را كه تحت عنوان ((باغى )) در فقه اسلامى مطرح شده اند چنين بيان كرده است :((ا ن عليا ـ عليه السلام ـ قتل ا هل البصرة و ترك ا موالهم فق ال ا ن د ار الشرك يحل م ا فيه ا و ا ن د ار الا سلام لا يحل م ا فيه ا.
ا ن عليا ا نم ا من عليهم كم ا من رسول اللّه (ص ) على ا هل مكة )).
(3)على ـ عليه السلام ـ مردم بصره را به سبب ياغيگرى وافساد آنان كشت ولى دست به اموال آنان نـزد، زيرا حكم مشرك با حكم مسلمان باغى متفاوت است ؛ ارتش اسلام در محيط كفر وشرك بر هر چه دست يابد بر او حلال است ولى آنچه در محيط اسلام است هرگز حلال نمى شود.
همانا على بر آنان منت گذاشت چنان كه رسول اكرم (ص ) بر اهل مكه منت نهاد.
گـفتگوى على با كشتگانپيامبر گرامى (ص )در جنگ بدر اجساد قريش را در چاهى فرو ريخت وسپس با آنان به گفتگو پرداخت .
وقـتـى بـه حضرتش گفتند كه مگر مردگان سخنان زندگان را مى شنوند، فرمود: شما از آنان شنواتر نيستيد.
(1)امـيـر مـؤمـنان ـ عليه السلام ـ از ميان كشتگان جمل مى گذشت كه جسد عبد اللّه بن خلف خزاعى ر، كه لباسى زيبا بر تن داشت ، مشاهده كرد.
مـردم گـفتند كه او رئيس گروه ناكثان بود، امام ـ عليه السلام ـ فرمود: چنين نبود، بلكه كه او انسانى شريف وبلند طبع بود.
سپس جسد عبد الرحمان بن عتاب بن اسيد را ديد.
فرمود: اين مرد ستون گروه ورئيس آنان بود.
سپس به گردش خود ادامه داد تا اجساد گروهى از قريشيان را مشاهده كرد.
فـرمـود: بـه خـدا سوگند، وضع شما براى ما ناراحت كننده است ، ولى من حجت را بر شما تمام كردم ولى شما جوانانى كم تجربه بوديد واز نتايج كار خود آگاه نبوديد.
سپس چشمش به جسد قاضى بصره كعب بن سور افتاد كه قرآن بر گردن داشت .
دستور داد كه قرآن وى را به نقطه تميزى انتقال دهند، سپس فرمود: اى كعب ، آنچه را كه خداى من به من وعده كرده درست واستوار يافتم ، آيا تو هم آنچه را كه پروردگارت وعده كرده درست واسـتـوار يـافـتـى ؟
سـپـس فرمود:((لقد كان لك علم لو نفعك ، و ل كن الشيطان ا ضلك فا زلك فعجلك ا لى النار)).
(2)تو دانشى داشتى ؛ اى كاش (آن دانش ) تو را سود مى بخشيد.
ولى شيطان تو را گمراه كرد ولغزانيد وبه سوى آتش كشانيد.
چـون جسد طلحه را ديد، فرمود: براى تو سابقه اى در اسلام بود كه مى توانست تو را سود بخشد، ولى شيطان تو را گمراه كرد ولغزانيد وبه سوى آتش شتافتى .
(1)در اين بخش از تاريخ جز اينكه امام ـ عليه السلام ـ شورشيان را محكوم كرد وهمه اهل آتش را معرفى نمود، از چيز ديگرى سخن به ميان نيامده است ، ولى فرقه معتزله مدعى است كه برخى از اين افراد پيش از مرگ از كرده خود پشيمان شدند وراه توبه در پيش گرفتند.
ابن ابى الحديد، كه از سخت ترين مدافعان مكتب اعتزال است ، مى نويسد:مشايخ روايت مى كنند كـه على فرمود طلحه را بنشانند وآن گاه به او گفت :((يعز علي يا ا با محمد ا نا راك معفرا تحت نجوم السماء و في بطن هذا الو ادي .ابعد جه ادك في اللّه و ذبك عن رسول اللّه ؟ )).
براى من ناگوار است كه تو را در زير آسمان ودر دل اين بيابان خاك آلوده ببينم .
آيـا سـزاوار بـود كـه پس از جهاد در راه خدا ودفاع از پيامبر خدا دست به چنين كار بزنى ؟
در اين هنگام شخصى به حضور امام رسيد وگفت :من در كنار طلحه بودم .
وقتى وى با تير ناشناسى از پاى در آمد از من استمداد جست وپرسيد: تو كيستى ؟
گفتم : از ياران امير مؤمنان .
گفت : دستت را بده تا من به وسيله تو با امير مؤمنان بيعت كنم .
سپس با من دست داد وبيعت كرد.
امـام در اين موقع فرمود: خدا خواست كه طلحه را در حالى كه با من بيعت كرده است ، به بهشت ببرد.
(2)اين بخش از تاريخ جز افسانه چيز ديگرى نيست .
مـگـر طـلـحه عارف به مقام امام ـ عليه السلام ـ وشخصيت وحقانيت او نبود؟
اين نوع توبه از آن كسى است كه مدتى در جهالت بسر برد وسپس پرده جهالت را بدرد وسيماى حقيقت را مشاهده كند، در حالى كه طلحه از روز نخست حق وباطل را از هم باز مى شناخت .
بـه عـلاوه ، بـر فرض صحت اين داستان ، توبه طلحه ، به حكم قرآن كريم ، بى فايده است :[وليست التوبة للذين يعملون السيئات حتى ا ذ ا حضر ا حدهم الموت قال ا ني تبت الن و لا الذين يموتون و هم كفار ا ولئك ا عتدن ا لهم عذابا ا ليما].
(الـنـساء:16)توبه كسانى كه كارهاى زشت انجام مى دهند وسپس به هنگام مرگ مى گويند توبه كردم ، پذيرفته نيست وچنين است توبه كسانى كه مى ميرند در حالى كه كافرند؛ براى آنان عذاب دردناك آماده كرده ايم .
گذشته از اين ، مگر تنها بيعت با امام ـ عليه السلام ـ مى توانست گناهان او را شستشو دهد؟
وى ، بـا همكارى زبير وام المؤمنين ، سبب ريخته شدن خونهاى زيادى در بصره ودر ميدان نبرد شدند وحتى گروهى به فرمان آنها همچون گوسفند ذبح شدند.
ايـن نوع تلاشهاى بى مايه نتيجه پيشداورى در باره صحابه رسول خدا (ص ) است كه مى خواهند همه را عادل معرفى كنند.
سـقـوط بـصره ، ارسال نامه ها واعزام عايشه به مدينهاحتمال برخورد نظامى ميان سپاهيان امام ـ عـليه السلام ـ وپيمان شكنان بصره ، به وسيله كاروانهاى بازرگانى كه پيوسته در بيابانهاى عراق وحـجـاز وشـام در رفـت وآمـد بـودند، در سرزمينهاى اسلامى منتشر شد ومسلمانان واقليتى از هـواداران عثمان در انتظار خبر وقايع بودند وهر نوع گزارش از شكست وپيروزى براى هر يك از طرفين سرنوشت ساز بود.
از ايـن جـهت ، امام ـ عليه السلام ـ پس از صدور دستور تدفين كشتگان وگردش در ميدان نبرد وامـر بـه انـتـقـال برخى از اسيران ، به خيمه خود بازگشت ودبير خود عبد اللّه بن ابى رافع را به حضور طلبيد ونامه هايى را املاء كرد ودبير امام نيز همه را به رشته تحرير در آورد.
طرف خطاب نامه ها مردم مدينه وكوفه ، دو منطقه حساس از جهان اسلام در آن روز بود.
در ضمن ، نامه اى نيز به خواهر خود ام هانى دختر ابوطالب نوشت .
امام ـ عليه السلام ـ با نگارش اين نامه ها دوستان را خوشحال وفرصت طلبان را از انديشه مخالفت نوميد ساخت .
شيخ مفيد متن همه نامه ها را در كتاب خود(1) به صورت كامل آورده ، ولى طبرى از ميان نامه ها فـقط متن بسيار كوتاهى از نامه امام ـ عليه السلام ـ به مردم كوفه را در تاريخ خود منعكس كرده اسـت وچـون وى در ايـن بخش از كتاب خود به نوشته هاى سيف بن عمر اعتماد كرده غالبا حق مطلب را ادا ننموده از كنار مطالب حساس به سادگى گذشته است .
در نـامـه اى كه امام (طبق نقل طبرى ) به مردم كوفه نوشته روز برخورد نظامى را نيمه جمادى الخر سال سى وشش هجرى ومحل درگيرى را نقطه اى به نام ((خريبه )) ذكر كرده است .

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo