شهید آوینی

واگر براى گرفتن خون عثمان به اينجا آمده اند، قاتلان عثمان در بصره نيستند كه به سراغ آنان بيايند.
اى مردم ، لازم است كه در برابر آنان قيام كنيد وآنان را به همانجا كه آمده اند بازگردانيد.
در اين ميان مردى به نام اسود برخاست وگفت : آنان ما را قاتلان عثمان نمى دانند، بلكه آمده اند از ما كمك بگيرند وانتقام خون او را بستانند.
سـخن اسود هرچند با مخالفت اكثريت روبرو شد ولى معلوم شد طلحه وزبير در ميان مردم بصره حاميانى دارند.
كـاروان نـاكثان از محلى كه فرود آمده بودند به سوى بصره حركت كردند وعثمان بن حنيف نيز بـراى مـقـابله وجلوگيرى از آنان حركت كرد و در منطقه اى به نام ((مربد)) رو در روى يكديگر قرار گرفتند.
سـپاهيان طلحه وزبير در سمت راست منطقه وعثمان بن حنيف وياران او در سمت چپ آن قرار داشتند.
طـلـحـه وزبـيـر در باره فضايل عثمان ومظلوميت او سخن گفتند ومردم را برگرفتن انتقام او دعوت كردند.
صداى تصديق از طرفداران آن دو برخاست ، ولى ياران استاندار به تكذيب گفتار هر دو برخاستند ونزاع ميان طرفين بالا گرفت .
وقـتى عايشه وضع را چنين ديد شروع به سخن كرد وگفت :مردم پيوسته از كاركنان عثمان در اطراف شكوه داشتند ومطالب را با ما در ميان مى گذاشتند.
مـا در ايـن مـورد نگريستيم واو را فردى بى گناه وپرهيزگار ووفادار وگزارشگران را حيله گر ودروغگو يافتيم .
منتقدان وقتى نيرومند شدند برخانه او هجوم بردند وخون او را در ماه حرام وبدون عذر ريختند.
آگـاه بـاشـيد اه آنچه بر شما شايسته است وبر غير شما شايسته نيست وقتى عايشه وشما شايسته است وبر غير شما شايسته نيست اين است كه قاتلان را بگيريد وحكم خدا را در باره آنان اجرا كنيد.
(سـپـس اين آيه را خواند:)[ا لم تر ا لى الذين ا وتوا نصيبا من الكتاب يدعون ا لى كتاب اللّه ليحكم بينهم ].
(1)سخنان عايشه شكافى در ميان ياران استاندار پديد آورد.
گروهى به تصديق عايشه وگروهى به تكذيب او پرداختندوخاك پرانى وسنگ اندازى به سوى هم در جبهه متحد عثمان بن حنيف آغاز شد.
در ايـن هنگام عايشه ((مربد)) را به عزم نقطه اى به نام ((دباغين )) ترك گفت ، د رحالى كه دو دستگى بر ياران عثمان حكومت مى كرد وسرانجام گروهى از آنان به ناكثين پيوستند.

استيضاح ناكثان

در مـحـلـى كـه عـايشه فرود آمد مردى از قبيله بنى سعد به استيضاح او پرداخت وگفت :اى ام المؤمنين ! كشتن عثمان براى ما آسانتر از خروج تو از خانه وركوب تو بر اين جمل ملعون است .
تـو از جـانـب خدا ستر وپرده حرمت واحترام داشتى (2)، ولى پرده احترام خود را دريدى وحرمت خود راازميان بردى .
اگر با اختيار خود آمده اى از همين جا باز گرد واگر به اكراه آمده اى از ما كمك بگير.
جـوانى ديگر از همان قبيله رو به زبير وطلحه كرد وگفت :اما تو اى زبير، حوارى پيامبر به شمار مى روى وتو اى طلحه ، با دست خود رسول خدا را از آسيب حفظ كردى .
مادرتان را همراه مى بينم .
آيا زنان خود را نيز همراه آورده ايد؟
گفتند: نه .
گفت :من در اين لحظه از شما جدا مى شوم .
سـپـس اشـعارى سرود كه نخستين بيت آن اين است :صنتم حلائلكم و قدتم ا مكم هـذا لعـمرك قـلة الانصـافهم .
سـران خـود را در پـشـت پرده نشانده ايد ولى مادر خود را سوق داده ايد، سوگند به جان تو اين نشانه كمى انصاف است .
(1).
در ايـن هنگام حكيم بن جبله عبدى با ياران خود به كمك استاندار امام ـ عليه السلام ـ قيام كرد ونبرد شديدى ميان او وطرفداران طلحه وزبير در گرفت .
عـايشه براى جداسازى هر دو گروه دستور داد كه از آن نقطه برخيزند وبه سوى قبرستان ((بنى مازن )) حركت كنند.
وقـتـى بـه آن نـقطه رسيدند تاريكى شب در ميان دو گروه فاصله انداخت واستاندار نيز به شهر بازگشت .
ياران عايشه شبانه د رمحلى به نام ((دار الرزق )) گرد آمدند وخود را آماده نبرد ساختند.
فرداى آن روز حكيم بن جبله بر آنها حمله برد ونبرد خونينى ميان طرفين رخ داد وتعدادى از هر دو گروه كشته وزخمى شدند.
صـلـح موقت ميان دو گروهتا اينجا تاريخ نگاران وقايع را متفقا به نحوى كه ياد آور شديم نوشته اند.
سـخـن در وقـايع بعدى است كه چگونه اين دو گروه به توافق رسيدند كه دست از نبرد بردارند ومنتظر حادثه ديگر شوند.
به نظر مى رسد كه صورت دوم قريب به واقع باشد، ولى ما هر دو صورت را مى نگاريم .
الـف )استفسار از كيفيت بيعت طلحه وزبيرطبرى مى نويسد: طرفين توافق كردند كه نامه اى به مردم مدينه نوشته شود واز كيفيت بيعت طلحه وزبير با على ـ عليه السلام ـ استفسار شود.
چنانچه مردم مدينه گواهى دادند كه بيعت آنان از روى اختيار وآزادى بوده است ، هر دو نفر بايد از آن مـحـل بـه مدينه باز گردند ومتعرض عثمان بن حنيف ن به نظر مى رسد كه صورت حنيف نـشـونـد واگـر گواهى دادند كه بيعت آنان به اكراه واز روى خوف بوده است در آن صورت بايد عـثمان بصره را ترك گويد ودار الاماره وبيت المال را وآنچه را مربوط به حكومت است در اختيار طلحه وزبير بگذارد.
طبرى متن صلحنامه را در تاريخ خود آورده است وياد آور شده كه كعب بن سور حامل آن شد وبه سوى مدينه رهسپار گشت .
در روز جـمعه در مسجد مدينه پيام مردم بصره را به سمع مردم مدينه رسانيد ولى جز يك نفر به نام اسامه كسى پاسخ او را نگفت .
اسامه گفت :بيعت آنان اختيارى نبود واز روى اكراه نقل از جهاتى د.
در ايـن هـنـگـام مردم از كثرت خشم خواستند او را بكشند واگر برخى مانند صهيب ومحمد بن مسلمه به داد او نرسيده بودند خون او ريخته مى شد.
كـعب آنچه را در مسجد مدينه ديده بود پس از بازگشت به بصره نقل كرد واين امر سبب شد كه طلحه وزبير بر عثمان بن حنيف پيام فرستادند كه دار الاماره را ترك كند، زيرا ثابت شد كه بيعت آن دو با ميل ورغبت نبوده است .
صـلح وسازش بر اين اساس بسيار بعيد به نظر مى رسد واين در اين هنگام مرقل از جهاتى دور از واقـع است ، زيرا:1ـ ناقل آن سيف بن عمر است كه محققان او را فردى صالح وراستگو نمى دانند، ولـى مـتـاسـفانه قسمتى از تاريخ طبرى (از حوادث سال 11 تا حوادث سال 36 هجرى ) انباشته از منقولات اوست .
2ـ پـيـمـودن راه بـصـره به مدينه وبازگشت مجدد به بصره وقت زيادى مى طلبيد وناكثان مى دانستند كه امام ـ عليه السلام ـ از مدينه حركت كرده ودر تعقيب آنهاست .
بنابر اين ، هرگز مصلحت نبود كه پيمانشكنان ، با احساس چنين خطرى در پشت گوش خود، به چـنـان شـرطى تـن دهـنـد ودست روى دست بگذارند وبه تسخير شهر وخلع استاندار نپردازند ومنتظر پاسخ شوند.
3ـ كـسـانى به چنان شرطى تن مى دهند كه مطمئن باشند كه ياران پيامبر به بيعت اكراهى آنان گواهى خواهند داد، در صورتى كه چنين اطمينانى براى آنان وجود نداشت ، بلكه بايد گفت كه بـرخـلاف آن اطـمـينان داشتند ولذ، بنابه نقل طبرى از سيف بن عمر، فقط يك نفر كه او نيز از متقاعدين بيعت با امام ـ عليه السلام ـ بود، بر بيعت اكراهى آن دو گواهى داد وديگران ، طبق نقل خود سيف ، در پاسخ سكوت كردند.
4ـ روشنترين گواه بر اينكه بيعت آنان اكراهى نبوده اين است كه گروهى مانند سعد وقاص ، عبد اللّه بـن عـمـر، اسـامـه وحسان و از بيعت امتناع كردند واز همه چيز كناره گيرى كردند وكسى متعرض آنان رما.
اگر طلحه وزبير نيز مايل به بيعت نبودند مى توانستند در رديف قاعدان قرار گيرند.
چنانچه وقتى امام ـ عليه السلام ـ از اين مطلب آگاه شد در باره زبير فرمود:زبير گمان مى كند كه به دست بيعت كرده ودر دل مخالف بوده است .
او، در هـر حال ، به بيعت خود اقرار كرده ، مدعى شده است كه در باطن خلاف آن را پنهان داشته است .
بـايـد بـراى ايـن مـطلب گواه بياورد واگر نداشت ، بيعت او به حال خود باقى است وبايد مطيع وفاگر طمانبر باشد.
(1).
بـعدها نيز، پس از كشته شدن سران پيمانشكنان ، امام ـ عليه السلام ـ وضع آن دو را چنين تشريح مـى كـنـد:((اللّه م ا نهم ا قطع اني و ظلم اني و نكث ا بيعتي و ا لبا الناس علي فاحلل م ا عقدا و لا تحكم لهم ا م ا ا برم ا و ا رهما المساءة فيم ا ا ملا وعملا.
ولقد استثبهم ا قبل القتال ، و استا نيت بهم ا ام ام الوق اع فغمطا النعمة وردا الع افية )) (1).
پـروردگـار، طـلـحـه و زبير پيوند خود را با من قطع كردند وبر من ستم نمودند وبيعت خود را شكستند ومردم را بر من شوراندند.
خـداي، آنـچـه را بسته اند بگشا وآنچه راتابيده اند استوار مگردان وكيفر آنچه را كه آرزو داشتند وانجام دادند به آنان بنما.
مـن پـيش از شروع جنگ آنان را مهلت دادم كه به بيعتى كه كرده بودند باز گردند، ولى كفران نعمت كردند وسلامت دو جهان را از دست دادند.

كسب تكليف از امام

صـورت ديـگر توافق اين است كه عثمان بن حنيف خطاب به ناكثان گفت كه مامور على ـ عليه السلام ـ است وبه هيچ وجه نمى تواند به خواسته آنان تن دهد جز اينكه نامه اى به امام بنويسد واز او كسب تكليف كند.
(2) ابن قتيبه در كتاب ((الامامة والسياسة )) مى افزايد: طرفين توافق كردند كه عثمان بن حنيف در موقعيت خود بماند ودار الاماره ومسجد وبيت المال در اختيار او باشد وطلحه وزبير در هر جا كه خواستند فرود آيند تا خبرى از على ـ عليه السلام ـ برسد.
اگر با امام به توافق رسيدند كه هيچ ؛ در غير اين صورت هركس در انتخاب راه وروش آزاد خواهد بود.
وبر اين مطلب ميثاق سپردند وگروهى را از طرفين گواه گرفتند.
(3)اين نقل صحيحتر به نظر مى رسد.
البته اين بدان معنى نيست كه سران ناكثين واقعا واز صميم قلب به اين توافق تن دادند، بلكه آنان با پذيرش صورى توافق ، تصميم داشتند كه در اولين فرصت با شبيخون زدن دار الاماره را تسخير كنند ودست عثمان بن حنيف را از امارت بصره كوتاه سازند.
لـذا مـى نـويـسند كه عايشه نامه اى به زيد بن صوحان نوشت ودر آن نامه او را فرزند خاص خود خواند ودرخواست كرد كه به گروه آنان بپيوندد يا لااقل در خانه اش بنشيند وعلى را يارى نكند.
زيد در پاسخ نامه او نوشت : رحمت خداى شامل حال ام المؤمنين باشد.
به او امر شده است كه در خانه خود بنشيند وبه ما امر شده است كه جهاد كنيم .
او وظيفه خود را ترك كرده است وما را به انجام وظيفه خودش (جلوس در خانه ) دعوت مى كند! از طرفى ، به آنچه كه ما به آن موظف هستيم قيام كرده است وما را از عمل به وظيفه خود باز مى دارد.
ابـن ابـى الـحـديـد نقل مى كند كه سران ناكثين با هم به گفتگو پرداختند وياد آور شدند كه با ضعفى كه دارند اگر على با سپاه خود برسد كار آنان پايان مى پذيرد.
از ايـن جهت ، به سران قبايل اطراف نامه نوشتند وموافقت بعضى از قبايل (مانند:ازد، ضبه وقيس بن غيلان ) را جلب كردند.
در عين حال ، بعضى از قبايل نسبت به امام ـ عليه السلام ـ وفادار ماندند.
(1) اين دوران خلافت حضرت گرايش مردم به خلافت حضرت على علل گرايش مردم به خلافت حضرت على ؤ علل گرايش مردم به خلافت حضرت على جريان محاكمه وقتل عثمان پس از قتل عثمان وبيعت مردم با حضرت على جپس عوامل مخالفت با حضرت على .
فصل هشتم .

كودتاى خونين

در چنان شرايطى بود كه سران ناكثان در خود احساس قدرت كردند وهنوز از ارسال نامه عثمان چيزى نگذشته بود كه در يك شب سرد كه باد تندى نيز مى وزيد، به هنگام نماز عشاء وبه نقلى به هـنـگـام نـمـاز صبح ، به مسجد ودار الاماره حمله بردند وبا كشتن ماموران حفاظت مسجد ودار الامـاره وزنـدان ، كـه تـعـداد آنان مختلف نقل شده است ، بر حساسترين نقاط شهر مسلط شدند وسپس براى جلب توجه مردم ، هر يك از سران به سخنرانى پرداخت .
ما نخست مى خواستيم او را توبيخ كنيم ، ولى سفيهان ما بر ما غلبه كردند واو را كشتند.
وقـتى سخن او به اينجا رسيد، مردم لب به اعتراض گشودند وگفتند: نامه هايى كه از تو در باره خليفه مى رسيد مضمونى غير از اين داشت .
تو ما را بر قيام بر ضد او دعوت مى كردى .
در اين هنگام زبير برخاست ودر تبرئه خود گفت : از من نامه اى به شما نرسيده است .
در ايـن موقع مردى از قبيله ((عبد القيس )) برخاست وسرگذشت خلا ما نخست مى خواستيم ) برخاست وسرگذشت خلافت خلفاى چهارگانه را مطرح كرد وحاصل گفتار او اين بود كه نصب تـمـام خـلـفـا به وسيله شما مهاجرين وانصار صورت مى گرفت وكوچكترين مشورتى با ما نمى كرديد.
تا اينكه سرانجام با على بيعت كرديد بدون اينكه از ما نظر بخواهيد.
حال چه ايرادى بر او ((ا نكم مي امين الرا ي ، مراجيح الحلم ، مق اويل بالحق ، مب اركوا الفعل و الا مر، وقد ا ردن ا المسير ا لى عدون ا و عدوكم فا شيروا علين ا برا يكم )).
(1)شما صاحبان راى مبارك ، بردباران متين ، گويندگان حق ، درست كرداران جامعه ما هستيد.
ما خواهان حركت به سوى دشمن ما وشما هستيم ؛ نظر خود را در اين باره بيان كنيد.
آنان دشمنان تو وشيعيانت ودوستان دنيا خواهان هستند وبراى دنيا وقدرتى كه در دست دارند با تو مى جنگند ودر اين راه از هيچ چيز فروگذار نيستند وجز اين هدفى ندارند.
آنان براى فريفتن افراد ساده لوح خون عثمان را بهانه كرده اند، ولى دروغ مى گويند وخون او را نمى خواهند، بلكه دنيا را مى طلبند.
مـا را بـه سـوى آنان حركت ده كه اگر حق را پاسخ گفتند چه بهتر واگر خواهان تفرقه وجنگ شدند، وگمان من اين ا آنان دشمنواگر خواهان تفرقه وجنگ شدند، وگمان من اين است كه جز اين نخواهند، با آنان نبرد مى كنيم .
آن گـاه شـخـصـيت ديگرى از مهاجران كه پيامبر (ص ) در باره او گفته بود:((عمار مع الحق و الـحـق مع عمار يدور معه حيث م ا دار))(2) برخاست وگفت :اى امير مؤمنان ، اگر بتوانى حتى يك روز هم توقف نكنى توقف مكن .
ما ر، پيش از آنكه افراد فاسد آتش نبرد را روشن سازندوتصميم به مقاومت وجدايى از حق بگيرند، حركت ده وآنان را به آنچه كه سعادتشان در آن است دعوت كن .
اگر پذيرفتند چه بهتر واگر مقاومت كردند نبردمى كنيم .
به خدا سوگند، ريختن خون آنان وكوشش در جهاد با آنان مايه نزديكى به خدا ولطفى از ناحيه او به ماست .
سـخـنـرانى اين دو شخصيت ، كه نمايندگان شاخص مهاجران بودند، زمينه را تا حدودى روشن ساخت .
اكنون وقت آن بود كه از طرف انصار نيز شخصيتهايى اظهار نظر كنند.
در ايـن موقع قيس بن سعد بن عباده برخاست وگفت :ما را به سرعت به سوى دشمن حركت ده كه ، به خدا سوگند، جهاد با آنان براى ما از جهاد با روم خوشتر است .
زيـرا ايـنـان در دين خود حيله مى ورزند واولياى خدا (مهاجران وانصار) وكسانى را كه از آنان به نيكى پيروى مى كنند ذليل وخوار مى شمارند.
آنان مال ما را حلال مى دانند وما را نوكران خود مى پندارند.
چـون سـخـن قيس به پايان رسيد خزيمة بن ثابت وابو ايوب انصارى به پيشگامى او در اظهار نظر خرده گرفتند وگفتند: شايسته بود كمى صبر كنى تا بزرگتران ابتدا سخن بگويند.
آن گاه رو به سران انصار كردند وگفتند: برخيزيد وپاسخ مشاوره امام را بدهيد.
سـهل بن حنيف ، كه شخصيت با سابقه انصار بود، برخاست وگفت :اى امير مؤمنان ، ما دوست تو ودوست دوستان تو ودشمن دشمنان تو هستيم .
نظر ما نظر توست .
ما دست راست تو هستيم .
ولى لازم است اين كار را در باره مردم كوفه انجام دهى وآنان را به حركت دعوت كنى واز فضيلتى كـه نـصـيب آنان شده است آگاهشان سازى ، چه آنان اهل اين سرزمين ومردم اينجا به شمار مى روند.
اگر آنان به نداى تو پاسخ مثبت دهند مطلوب ومقصود تو جامه عمل مى پوشد.
ما كمترين اختلاف نظرى با تو نداريم .
هرگاه دعوت كنى اجابت مى كنيم وهرگاه امر فرمايى پيروى مى نماييم .
زيـرا اگر چه مهاجران وانصارى كه در ركاب امام ـ عليه السلام ـ بودند زبده هاى امت اسلامى به شمار مى رفتند واعلام همبستگى از جانب آنان در تحريك جامعه اثر مطلوبى داشت ، ولى در عين حال ارتش امام ـ عليه السلام ـ را عراقيان تشكيل مى دادند ودر ميان آنان شيوخ قبايلى بودند كه بدون اعلام همبستگى ايشان تشكيل يك سپاه صد هزار نفرى امكان پذير نبود.
اما علت اينكه امام ـ عليه السلام ـ نخست با مهاجران وان زيرا اگلام ـ نخست با مهاجران وانصار به مـشـورت پـرداخـت ايـن بود كه آنان پايه گذاران حكومت او ومورد توجه عموم مسلمانان بودند وبدون جلب تمايل آنان ، جلب نظر عراقيان نيز امكان نداشت .
سـخـنـرانـى امـام (ع ) امـام ـ عليه السلام ـ پس از پيشنهاد سهل ، جلسه مشورتى خصوصى را به مـجلس بزرگى تبديل كرد ودر ميان جمعيت انبوهى كه اكثر مردم در آن شركت كرده بودند بر فـراز مـنـبـر رفت وبا صدايى رسا فرمود:((سيروا ا لى ا عداء اللّه ، سيروا ا لى ا عداء السنن و القرآن ، سيروا ا لى بقية الا حزاب ، قتلة المه اجرين و الا نصار)).
بـه سـوى دشـمنان خدا حركت كنيد، به سوى دشمنان قرآن وسنتهاى پيامبر، به سوى باقيمانده ((احزاب )) وقاتلان مهاجران وانصار.
در ايـن هـنگام مردى از قبيله بنى فزار به نام اربد برخاست وگفت :مى خواهى ما را به سوى شام روانه سازى تا با برادران خود نبرد كنيم ، همان طور كه ما را روانه بصره كردى وبا برادران بصرى نبرد كرديم ؟
نه ، به خدا سوگند چنين كارى را انجام نمى دهيم .
در ايـن وقت ، مالك اشتر برخاست وگفت : اين شخص كيست ؟
تا اين سخن از دهان اشتر در آمد گـردنـهـا بـه سـوى آن شـخص متوجه شد و او از ترس هجوم مردم پا به فرار نهاد وبه بازار مال فروشان پناهنده شد.
مـردم خـشمگين سيل آسا به تعقيب او پرداختند واو را با مشت ولگد ودسته شمشير آن قدر زدند كه سرانجام مرد.
چـون خبر مرگ او به امام ـ عليه السلام ـ رسيد، سبب ناراحتى او شد، زيرا پاسخ گستاخى او اين نبود كه به صورت فجيعى كشته شود.
عـدل اسـلامـى ايجاب مى كرد كه از قاتل او تحقيقى به عمل آيد ونتيجه تحقيق اين شد كه او به وسيله قبيله ((همدان )) وگروهى از مردم كشته شده وقاتل مشخصى ندارد.
امام ـ عليه السلام ـ فرمود: قتل كورى است كه قاتل معلوم نيست .
بايد ديه او از بيت المال پرداخت شود، وچنين كرد.
(1)سـخـنرانى مالك اشتراين پيشامد غير مترقبه موجب ناراحتى امام شد وبا اينكه دستور داد ديه خون او را بپردازند آثار ناراحتى بر چهره امام ـ عليه السلام ـ نقش بسته بود.
از اين رو، مالك اشتر يار صميمى امام برخاست وخدا را ستايش كرد وگفت :اين پيشامد تو را تكان ندهد وسخن اين بدبخت خائن تو را از نصرت وكمك مايوس نسازد.
ايـن گـروه انـبـوهـى كـه مـى بـينى همه پيرو تو هستند وجز تو چيزى براى خود نمى خواهند وخواستار زندگى پس از تو نيستند.
اگر مى خواهى ما را به سوى دشمن حركت دهى ، حركت ده كه به خدا سوگند، هركس از مرگ بـتـرسـد از آن نجات پيدا نمى كند وهركس زندگى را بخواهد به او نمى دهند وهرگز جز شقى كسى آرزوى زندگى با آنان را نمى كند، وما مى دانيم كه هيچ كس نمى ميرد مگر اينكه اجل او را فرا رسد.
چـگـونـه با گروهى نبرد نكنيم كه تو آنان را دشمنان خدا وقرآن وسنت وقاتلان مهاجران وانصار تـوصـيـف كـردى ؟
گـروهى از آنان ديروز (در بصره ) بر طائفه اى از مسلمانان شوريدند وخدا را خشمگين كردند وزمين با كارهاى زشت آنان تاريك شد.
آنان نصيب سراى ديگر را به كالاى اندك اين جهان فروختند.
امـام ـ عـلـيه السلام ـ پس از شنيدن سخنان مالك رو به مردم كرد و فرمود:((الطريق مشترك و الناس في الحق سواء و من اجتهد را يه في نصيحة الع امة فله م ا نوى و قد قضى م ا عليه )).
اين راه ، راه عمومى است ومردم در برابر حق يكسانند.
وآن كـس كـه بـا راى ونظر خود براى جامعه خير خواهى كند، خدا سزاى او را مطابق نيت او مى دهد وآن كارى كه مرد ((فزارى )) انجام داد سپرى شد.
(1)اين سخن را گفت واز منبر پايين آمد وبه خانه رفت .
عوامل نفوذى معاويه در سپاه امام ايجاد عوامل نفوذى در دستگاههاى نظامى وانتظامى وخريدن شـخصيتها وفرماندهان سپاه ، از شيوه هاى ديرينه قدرتهاى بزرگ بر ضد مخالفان خود بوده است وفرزند ابوسفيان در اين فن ، نابغه وسرآمد روزگار خود بود.
سـيـاسـت در نـظـر گروهى رسيدن به مطلوب از هر راه ممكن ، اعم از مشروع ونامشروع ، است ومنطق آنان اين است كه هدف توجيه گر وسيله است .
افراد ساده لوح كه موفقيت ظاهرى معاويه را بيش از على ـ عليه السلام ـ مى ديدند، امام را متهم به ناآگاهى از اصول سياست مى كردند ومى گفتند كه معاويه از على سياستمدارتر است .
ازايـن جـهـت ، امـام ـ عليه السلام ـ در انتقاد از نظر اين گروه بى اطلاع از اصول سياست اسلام فـرمـود:((و اللّه م ا مع اوية با دهى مني و ل كنه يغدر و يفجر و لولا كراهية الغدر لكنت من ا دهى الناس و ل كن كل غدرة فجرة و كل فجرة كفرة ولكل غ ادر لواء يعرف به يوم القيامة )).
(2)به خدا سوگند، معاويه از من سياستمدارتر نيست ، چه او نيرنگ مى زند وگناه مى كند.
واگر به جهت كراهت حيله گرى نبود، من سياستمدارترين مردم بودم .
ولـى هر نيرنگى نوعى گناه است وهر گناهى يك نوع كفر، ودر روز رستاخيز هر حيله گر پرچم خاصى دارد كه با آن شناخته مى شود.
بـراى ايـنـكه سخن خالى از شاهد وگواه نباشد، نمونه اى از شگردهاى معاويه را در ايجاد عوامل نفوذى در سپاه امام ياد آور مى شويم .
شور وهيجانى كه سخنرانى امام ـ عليه السلام ـ بر فراز منبر در باره نبرد با معاويه پديد آورد خارج از توصيف بود، تا آنجا كه يكى از عوامل نفوذى معاويه به نام اربد به سبب اعتراض به امام ، آن هم به صورت خارج از نزاكت ، در زير ضربات دست وپا له شد وقاتل او شناخته نشد.
(1)مشاهده اين منظره سبب شد كه ديگر عوامل نفوذى حساب كار خود را بكنند ودرايجاد تزلزل در تـصـمـيـم امام ـ عليه السلام ـ روش ديگرى اتخاذ كنند تا شايد بتوانند امام را از عواقب جنگ واينكه معلوم نيست به نفع چه گروهى تمام خواهد شد بترسانند.
از اين رو، دو عامل نفوذى ، يكى از قبيله عبس (احتمالا تيره اى از غطفان ) وديگرى از قبيله تميم بـه نـامـهـاى عبد اللّه وحنظله ، تصميم گرفتند كه در ايجاد اختلاف نظر ميان ياران امام ، حالت نصيحت وخير خواهى به خود بگيرند.
لذ، هر يك از آن دو، گروهى از قبيله خود را با خويش همفكر كردند وبر امام ـ عليه السلام ـ وارد شدند.
در ابـتـدا حنظله تميمى برخاست وگفت :ما از روى خير خواهى به سوى تو آمده ايم واميد است كه از ما بپذيرى .
مـا در بـاره تو وكسانى كه با تو هستند چنين مى انديشيم كه برخيزيد وبا اين مرد(معاويه ) مكاتبه كنيد وبراى نبرد با شاميان عجله نكنيد.
به خدا سوگند كه هيچكس نمى داند كه در رويارويى دو گروه ، كدام يك پيروز مى شود وكدام شكست مى خورد.
سـپـس عبد اللّه عبسى برخاست وسخنانى همچون حنظله گفت وافرادى كه با آنان آمده بودند سخنان آن دو را تاييد كردند.
امـام ـ عـلـيـه الـسـلام ، پس از ستايش خد، در پاسخ آنان چنين فرمود:خداوند وارث بندگان وسرزمينها وپروردگار آسمانها وزمينهاى هفتگانه است وهمگى به سوى او باز مى گرديم .
به هر كس بخواهد فرمانروايى مى دهد واز هر كس بخواهد آن را باز مى ستاند.
هركه را بخواهد گرامى مى دارد وهر كه را بخواهد ذليل مى سازد.
پشت كردن به دشمن از آن گمراهان و گنهكاران است ، گرچه به ظاهر پيروز يا مغلوب شوند.
بـه خـدا سـوگـنـد، من سخن كسانى را مى شنوم كه هرگز حاضر نيستند معروفى را بشناسند ومنكرى را انكار كنند.
(1)امـام ـ عـليه السلام ـ بااين كلام اين دو جاسوس ر، كه خود را در ميان مردم مخفى كرده واز طـرف آنان سخن مى گفتند رسوا كرد وبه روشنى بيان فرمود كه نبرد با معاويه بخشى از امر به مـعـروف ونهى از منكر است كه هيچ مسلمانى نمى تواند لزوم آن را انكار كند وكسانى كه او را از نبرد با معاويه باز مى دارند عملا اين دو اصل حياتى اسلام را زير پا مى نهند.
پرده ها بالا مى رودسخن امير مؤمنان ـ عليه السلام ـ سبب شد كه پرده از روى حقيقت كنار برود وماهيت آن دو نفر در همان مجلس برملا شود.
لـذا مـعقل رياحى برخاست وگفت : اين گروه براى خيرخواهى به سوى تو نيامده اند، بلكه براى فريفتن تو به حضورت رسيده اند.
از آنان پرهيز كن كه آنان دشمنان نزديك تو هستند.
(2) همچنين فردى به نام مالك برخاست وگفت : حنظله با معاويه مكاتبه دارد.
اجازه بده او را بازداشت كنيم تا روزى كه نبرد سپرى گردد.
دو نفر ديگر به نامهاى عياش وقائد، كه هر دو از قبيله عبس بودند، گفتند: گزارش رسيده است كه عبد اللّه با معاويه سر وسرى دارد ونامه هايى ميان او ومعاويه رد وبدل مى شود.
شما او را بازداشت كنيد يا اجازه دهيد كه ما بازداشت كنيم تا نبرد سپرى گردد.
(3)افـشـاگـرى ايـن چهار نفر سبب شد كه جاسوسان به دست وپا بيفتند وبگويند:آيا اين پاداش كـسـى اسـت كـه بـه كمك شما بشتابد ونظر خود را در باره شما ودشمنانتان بگويد؟
امام ـ عليه السلام ـ در پاسخ آنان گفت :خدا ميان من وشما حاكم است وشما را به او واگذار مى كنم واز او كمك مى گيرم .
هركسى مى خواهد مى تواند برود.
اين سخن را گفت وجمعيت متفرق شدند.
چند روزى نگذشت كه پس از يك مشاجره ميان حنظله وبزرگان قبيله تميم ، هر دو عامل نفوذى با گروهى عراق را به قصد شام ترك كردند وبه معاويه پيوستند.
امام ، به سبب خيانتى كه حنظله مرتكب شده بود، دستور داد خانه او را ويران كنند تا براى ديگران درس ادب وعبرت باشد.
(1)انتظار يا حركت به سوى شامهمه فرماندهان سپاه وشيفتگان راه وروش امام ـ عليه السلام ـ در ايـنـكـه بايد كار فرزند ابوسفيان را يكسره كرد اتفاق نظر داشتند، جز گروه اندكى مانند اصحاب عبد اللّه بن مسعود كه براى خود نظر خاصى داشتند.
(در آينده نظر آنان را خواهيم آورد).
ولـى در ايـن مـيـان ، افـراد مـخلص ومورد وثوق امام ، چون عدى بن حاتم وزيد بن حسين طائى خواهان تانى بيشترى بودند تا شايد از طريق نامه نگارى ومذاكره مشكل برطرف گردد.
لـذا عـدى رو بـه امـام كرد وگفت :امام، اگر مصلحت مى دانيد كمى تانى كنيد وبه آنان مهلت بدهيد تا نامه هاى آنان برسد ونمايندگان اعزامى شما با آنان مذاكره كنند.
اگـر پذيرا شدند هدايت مى يابند، وصلح براى هر دو طرف بهتر است واگر بر لجاجت خود ادامه دادند ما را به سوى آنان حركت ده .
امـا در مـقابل آنان ، اكثر سران سپاه على ـ عليه السلام ـ خواهان حركت سريع به سوى شام بودند ودر آن مـيـان يـزيـد بن قيس ارحبى ، زياد بن نضر، عبد اللّه بن بديل ، عمرو بن حمق (دو صحابى بـزرگ ) وحجر بن عدى (از تابعين معروف ) اصرار بيشترى مى ورزيدند ودر اظهار نظرهاى خود نكاتى را ياد آور مى شدند كه درستى نظر آنان را روشن مى ساخت .
مثلا نظر عبد اللّه بن بديل اين بود كه :آنان به دو دليل با ما سر نزاع دارند:1ـ آنان از تحقق مساوات ميان مسلمانان مى گريزند وخواهان تبعيض در اموال ومناصب هستند ونسبت به مقام ومنصبى كه دارند بخل مى ورزند ودنيايى را كه به دست آورده اند نمى خواهند از دست بدهند.
2ـ چگونه معاويه با على ـ عليه السلام ـ بيعت كند، در حالى كه امام در يك روز برادر و دايى وجد او را در جـنـگ بـدر كشته است ؟
به خدا سوگند كه فكر نمى كنم آنان هرگز تسليم شوند،مگر اينكه نيزه ها بر سرآنان شكسته شود وشمشيرها فرق آنان را بشكافد وعمودهاى آهنين مغز آنان را متلاشى كند.
با توجه به دلايل عبد اللّه روشن شد كه هر نوع تاخير در حركت به نفع دشمن وبه ضرر امام ـ عليه السلام ـ وياران او بود.
لـذ، يكى از علاقه مندان امام به نام يزيد ارجى رو به آن حضرت كرد وگفت :اهل مبارزه كسالت وخواب به خود راه نمى دهد وهرگز پيروزى را كه به دست آمده است از دست نمى دهد ودر باره آن امروز وفردا وپس فردا نمى كند.
(1)بـردبـارى در عـيـن خشمگينيدر اين اثنا به امام ـ عليه السلام ـ خبر رسيد كه عمرو بن حمق صحابى بزرگ وحجر بن عدى از مردم شام تبرى جسته آنان را لعنت مى كنند.
امام ـ عليه السلام ـ كسى را مامور كرد كه آنان را از اين كار باز دارد.
آنـان پـس از شـنيدن پيام امام به حضور وى رسيدندو گفتند: چرا ما را از اين كار بازداشتى ؟
مگر آنـان اهـل باطل نيستند؟
امام ـ عليه السلام ـ فرمود: چر، ولى :دوست ندارم كه شما لعنت كننده ودشـنـام دهـنـده بـاشيد، فحش ندهيد وتبرى مجوئيد واگر به جاى آن ، بديهاى آنان را بگوئيد مـؤثـرتـر وبهتر خواهد بود واگر به جاى لعن وبيزارى به آنان بگوئيد: خدايا خون ما وخون آنان را حفظ كن ، ميان ما وآنان صلح برقرار كن .
آنان را از گمراهى هدايت بفرما تا آن كسى كه به حق ما جاهل است آن را بشناسد.
براى من خوشتر وبراى شما بهتر خواهد بود.
(1)هـر دو نـفـر پـنـد امام ـ عليه السلام ـ را پذيرفتند وعمرو بن حمق علت ارادت خود را به امام چنين بيان كرد:من به سبب پيوند خويشاوندى يا به علت طمع در مال ومقام با تو بيعت نكردم .
بـلـكـه انـگـيـزه من در بيعت اين بود كه تو داراى پنج صفت برجسته اى كه رشته ارادت تو را بر گـردنـم افـكـنده است :تو پسر عموى پيامبرى ؛ نخستين كسى هستى كه به او ايمان آورده اى ؛ هـمسر با فضيلت ترين زنان اين امت هستى ؛ پدر ذريه رسول خدايى ؛ بزرگترين سهم را در جهاد در بين مهاجران دارى .
بـه خـدا سـوگند، اگر به من تكليف كنند كه كوههاى بلند را از جا بركنم وآب درياهاى مواج را بـيرون بريزم تا روزى بتوانم دوستان تو را كمك كنم ودشمنان تو را نابود سازم ، باز هم خود را ادا كننده حقى كه بر ذمه من است نمى بينم .
امـير مؤمنان ـ عليه السلام ـ وقتى اخلاص عمرو را مشاهده كرد در حق او چنين دعا فرمود:اللّه م نور قلبه بالتقى و ا يده ا لى صراط مستقيم .
ليت ا ن في جندي ما ة مثلك .
فقال حجر اذا و اللّه ي ا ا مير المؤمنين صح جندك و قل من يغشك )).
(2)خدايا قلب او را نورانى ساز واو را به راه راست هدايت فرم؛ اى كاش در ارتش من صد نفر مانند تو بودند.
حـجـر گفت : اگر چنين مى شد، سپاه تو اصلاح مى پذيرفت وافراد متقلب در آن كمتر پيدا مى شدند.
تـصـميم نهايى امام امام ـ عليه السلام ـ پس از شنيدن سخنان موافق ومخالف ، به حكم آيه :[وش اورهم في الا مر فا ذ ا عزمت فتوكل على اللّه ] ، بر آن شد كه شخصا تصميم بگيرد.
لـذا پيش از هر كار دستور داد كه ذخاير واموال اضافه اى را كه د رنزد استانداران وقت است گرد آورند تا هزينه تجهيز وحركت دادن سپاهيان به سوى شام فراهم شود.
سـه ركـن مـهم در جهاد اسلاميجنگ وبه تعبير قرآن ((جهاد)) و((قتال )) ، در گرو فراهم شدن مـقـدمـاتـى اسـت كه اهم آنها در سه چيز خلاصه مى گردد:1ـ نيروى انسانى وسربازان كار آمد وشجاع .
2ـ فرماندهان لايق .
3ـ بودجه كافى .
آزمـونها ودعوتهاى پياپى از مردم ولبيك گويى گروههاى زيادى از قبايل ساكن عراق نخستين ركن از اركان سه گانه جهاد را فراهم ساخت وبراى امام ـ عليه السلام ـ از اين حيث جاى نگرانى نبود.
ولـى بـراى حـفـظ آمـادگيه، شخصيتهايى مانند فرزندان آن حضرت امام حسن مجتبى ـ عليه الـسـلام ـ وحـضـرت حـسـين ـ عليه السلام ـ ، وياران با وفاى وى ، همچون عمار ياسر، در مواقع مختلف به سخنرانى پرداختند.
براى تامين ركن دوم ، امام ـ عليه السلام ـ به افرادى شايسته نامه هايى نوشت وآنان را براى شركت در نبرد دعوت كرد.
وجـود چنين افرادى ، گذشته از آن كه به سپاه امام معنويت وجذبه خاصى مى بخشيد وبر اعتبار وارزش معنوى جهاد مى افزود، قدرت رزمى سپاه را هم افزايش مى داد.
در اين مورد فقط به ترجمه نامه اى از امام ـ عليه السلام ـ مى پردازيم كه آن را به مخنف بن سليم والى اصفهان نوشت .
نامه چنين بود:سلام بر تو ، حمد خدايى را كه جز او خدايى نيست .
امـا بـعـد؛ جـهـاد بـا كسى كه از حق سرباز زده ودر خواب كور دلى وگمراهى فرو رفته است بر عارفان فريضه ولازم است .
خداوند از آن كسى كه او را راضى سازد، راضى واز آن كس كه او را مخالفت كند، خشمگين است .
ما تصميم گرفته ايم كه به سوى اين گروه برويم ، گروهى كه در مورد بندگان خدا به غير آنچه كـه خـدا امـر كـرده اسـت عمل مى كنند وبيت المال را به خود اختصاص داده اند وحق را كشته وفساد را آشكار ساخته اند وخارجان از طاعت خدا را رازدار خود اتخاذ كرده اند.
اگـر يـكى از دوستان خدا بدعتهاى آنان را بزرگ بشمارد او را دشمن مى دارند واز خانه وكاشانه اش تـبعيد مى كنند واز بيت المال محروم مى سازند واگر ظالمى بر ستمگرى آنان كمك كند او را دوست مى دارند و به خود نزديك مى سازند وياريش مى كنند.
آنـان بر ستم اصرار ورزيده اند وبر مخالفت (با شرع )تصميم گرفته اند واز زمانهاى ديرينه بر اين وضع بوده اند، تا مردم را از حق باز دارند ودر ترويج گناه وستم كمك كنند.
آنگاه كه نامه من به دست تو رسيد، كارهاى خود را به مطمئنترين فرد بسپار وبه سوى ما بشتاب ، شايد با اين دشمن حيله گر رو به رو شوى وبه معروف امر واز منكر نهى كنى .
ما در پاداش جهاد از تو بى نياز نيستيم .
(1)وقتى نامه امام ـ عليه السلام ـ ، به خط دبيرش عبد اللّه بن ابى رافع ، به دست استاندار اصفهان رسـيـد فورا دو نفر از نزديكان خود را برگزيد وامور اصفهان را به حارث بن ابى الحارث وكارهاى همدان ر، كه د رآن روز از نظر سياسى تابع اصفهان بود، به سعيد بن وهب واگذار كرد وبه جانب امـام حركت نمود وهمان طور كه امام گفته بود(ما در پاداش جهاد از تو بى نياز نيستيم ) در اثناء جنگ به شهادت رسيد.
(1)اين تنها فرماندهى نيست كه امام ـ عليه السلام ـ او را به جهاد دعوت كرد، بلكه در همين مورد در ماه ذى القعده سال سى وهفتم هجرى نامه اى نيز به ابن عباس نوشت واز او مابقى بيت المال را درخـواست كرد وخاطر نشان ساخت كه قبلا كسانى را كه در اطراف او قرار دارند بى نياز سازد ومازاد آن را به كوفه فرستد.
البته در شرايط جنگى ، تنها بيت المال مربوط به كوفه ، امام ـ عليه السلام ـ را كافى نبود وطبعا از ديگر ايالتها هم كمك گرفته است .
(2)تقويت روحيه سپاهيانامام از نظر نيروى انسانى در مضيقه نبود، چه بخش عظيمى از سرزمين اسلامى در اختيار او بود.
درعـيـن حـال ، عوامل نفوذى وافراد بز دل ، با ايجاد ياس وتزلزل ، از حرارت سربازان راه حق مى كاستند.
از ايـن جـهـت ، امـام ـ عـليه السلام ـ وپس از وى فرزند عزيزش حضرت مجتبى ـ عليه السلام ـ وفرزند ديگرش حضرت حسين ـ عليه السلام ـ تا لحظه حركت از اردوگه نخيله در ميان مردم به ايراد خطابه وسخنرانى پرداخته وروحيه ها را تقويت مى كردند.
تاريخ ، متون سخنان آنان را ضبط كرده است .

Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved
logo