حرمت مصرف اموال غصبى فدك
نكتهاى كه غاصبين بايد بدانند آنست كه پس از غصب فدك هر تصرفى هم كه در آن صورت بگيرد غاصبانه بوده و حرام است، ولى چه جالب است كه اين مطلب را عيناً از كلام حضرت زهرا عليهاالسلام بشنويم كه فرمود:
«اگر آن دو نفر مايهى قوت مرا از تصرف من بيرون آوردند و آن آذوقهى كم را از من مانع شدند، ولى اين را براى روز محشر درجهاى حساب مىكنم، و خورندگان محصولش آن را به جوش آورندهى جحيم در شعلههاى جهنم خواهند يافت».بنابراين غاصبين و هر كه تا روز قيامت غصبى بودن آن را بداند و در آن تصرف كند، لقمهاى را مىخورد كه فاطمه عليهاالسلام راضى نيست، و در واقع شعلههاى آتش است كه در دهان مىگذارد و زندگيش را با آن مىسازد. چنين تصرفى بىاعتنائى به آه دل فاطمه عليهاالسلام است، و شكى نيست كه آه آن بانوى بزرگ از هر سوزى مؤثرتر است.
بنابراين غاصبين و هر كه تا روز قيامت غصبى بودن آن را بداند و در آن تصرف كند، لقمهاى را مىخورد كه فاطمه عليهاالسلام راضى نيست، و در واقع شعلههاى آتش است كه در دهان مىگذارد و زندگيش را با آن مىسازد. چنين تصرفى بىاعتنائى به آه دل فاطمه عليهاالسلام است، و شكى نيست كه آه آن بانوى بزرگ از هر سوزى مؤثرتر است.
اقرار غاصب فدك به محكوميت در مقابل مرد يمنى
مردى نزد ابوبكر و عمر آمد و گفت: من مردى از اهل يمن هستم، كه بقصد حج از ديار خود بيرون آمدهام. در همسايگى ما بانويى است كه هنگام سفر به من گفت: تو بزودى اين كسى را كه خود را جانشين پيامبر مىداند ملاقات مىكنى. هرگاه او را ديدى پيام مرا هم به او برسان. ابوبكر گفت: پيام او را بازگو كن.آن مرد گفت: آن زن چنين پيغام داده است كه من زنى ضعيف و عائلهمند هستم. پدرم در زمان حياتش زندگى مرا اداره مىكرد. او زمينهايى داشت كه خود و همسر و فرزندانم از درآمد آن زندگى خود را اداره مىكرديم. وقتى پدرم از دنيا رفت حاكم آن شهر زمينها را به زور از دست من گرفت و به تصرف خود درآورد و نمايندهى خود را به آنجا فرستاد. اكنون محصول آن را برمىدارد و از خرما و گندم آن چيزى به من نمىدهد.
ابوبكر گفت: چنين حقى ندارد، و اين لقمه بر آن ظالم متجاوز گوارا مباد! بخدا قسم آبرويش را مىبرم و او را از مقامش بركنار مىكنم و بر ضد او اقدام مىنمايم!عمر رو به ابوبكر كرد و گفت: اى خليفهى پيامبر! آن حاكم خبيث نابكار را مهلت مده و كسى را سراغ او بفرست تا او را دست بسته حاضر كند، و او را به خاطر خيانت و فسقش به اشد مجازات برسان كه ظلم و تجاوز را از حد گذرانده است!!
ابوبكر پرسيد: اين حاكم كيست و در كدام شهر است و نام آن بانوى مظلوم چيست؟
مرد يمنى گفت: از ناخشنودى خدا به خدا پناه مىبرم و از غضب او به حضرت او پناهندهام! چه كسى ظالمتر و ستمگرتر از كسى است كه به دختر پيامبر صلى اللَّه عليه و آله ظلم نموده است؟!!قتل نماينده ى ابوبكر در فدك بدست اميرالمؤمنين(ع)
ابوبكر، مردى بنام «اشجع بن مزاحم ثقفى» را كه منافقى بىدين بود، به عنوان نمايندهى خود در فدك و چند منطقهى اطراف مدينه قرار داد. برادر اين شخص در يكى از جنگهاى پيامبر صلى اللَّه عليه و آله بدست اميرالمؤمنين عليهالسلام بقتل رسيده بود.
اشجع، از مدينه به قصد جمع آورى اموال حركت كرد و اولين جايى كه وارد شد يكى از باغهاى اهلبيت عليهمالسلام بنام «بانقيا» بود. او بدون اطلاع قبلى وارد اين منطقه شد و اموال و صدقاتى كه قبلاً به اميرالمؤمنين عليهالسلام پرداخت مىشد جمعآورى كرد و در مقابل اهل آنجا قدرت نمائى كرد.
اهل روستا نزد اميرالمؤمنين عليهالسلام آمدند و رفتار فرستادهى ابوبكر را به حضرت اطلاع دادند.اميرالمؤمنين عليهالسلام اسبى كه «سابح» نام داشت فراخواند و عمامهى مشكى بر سر بست و دو شمشير حمايل نمود و اسب ديگر خويش كه «مرتجز» نام داشت نيز همراه برداشت و با امام حسين عليهالسلام و عمار ياسر و فضل بن عباس و عبداللَّه بن جعفر و عبداللَّه بن عباس حركت كردند تا به روستا رسيدند.
بزرگ آن روستا حضرت را به مسجد «القضاء» در آنجا برد. اميرالمؤمنين عليهالسلام امام حسين عليهالسلام را سراغ اشجع فرستاد، ولى اشجع از آمدن امتناع ورزيد. وقتى امام حسين عليهالسلام نيامدن او را گزارش داد حضرت عمار را فرستاد. عمار با او درگير شد و خبر به اميرالمؤمنين عليهالسلام رسيد. حضرت جمعى را كه همراهش بود سراغ او فرستاد و فرمود: از او نترسيد و او را نزد من بياوريد.وقتى او را كشانكشان آوردند حضرت فرمود: واى بر تو؟ به چه حقى اموال اهلبيت را تصرف نمودهاى؟
اشجع گفت: تو به چه دليل اين مردم را در حق و باطل مىكشى؟
حضرت فرمود: «آرام باش كه جرم من نزد تو كشتن برادرت در جنگ هوازن است...»! در اينجا اشجع پاسخهاى نامناسبى به حضرت داد و فضل بن عباس برآشفت و شمشير كشيد و سر او را همراه دست راستش از تن جدا كرد!
سى نفر كه همراه اشجع آمده بودند حمله آوردند ولى اميرالمؤمنين عليهالسلام با يك نگاه همه را به عقب راند بطورى كه همگى فرياد اطاعت برآوردند.حضرت فرمود: «اُف بر شما، سر صاحبتان را نزد ابوبكر ببريد...» و آنان سر بريدهى اشجع را نزد ابوبكر آوردند. ابوبكر مردم را جمع كرد و داستان را بازگو كرد و از مردم خواست خود را براى مقابله با اميرالمؤمنين عليهالسلام آماده كنند! ولى مردم چنان سر بزير افكنده بودند و وحشت داشتند كه در نهايت به او گفتند: اگر خودت همراه ما بيايى به جنگ على بن ابىطالب مىرويم!! عمر پيش آمد و گفت: كسى جز خالد بن وليد نمىتواند به جنگ او برود.
خالد با پانصد سوار حركت كردند تا به محلى كه حضرت آنجا بود رسيدند.
وقتى لشكر خالد از دور ظاهر شد اميرالمؤمنين عليهالسلام به عنوان بىاعتنايى افسار اسب را بستند و در كنارى بخواب رفتند، تا آنكه از صداى شيههى اسبان از خواب بيدار شدند و فرمودند: خالد براى چه آمدهاى؟ خالد گفت: خود بهتر مىدانى! و حضرت را تهديد كرد!
حضرت فرمود: اى خالد، مرا به خود و پسر ابوقحافه مىترسانى؟
خالد گفت: من مأمورم اگر دست از كارهايت برندارى تو را اسير كرده نزد او ببرم!!
حضرت فرمود: مثل تو مىخواهد مرا اسير كند؟ اى پسر زنِ مرتد از اسلام...؟ اگر بخواهم تو را بر در همين مسجد به قتل مىرسانم.
خالد بار ديگر سخنان خود را تكرار كرد. در اينجا حضرت ذوالفقار را از نيام بركشيد و آن را به سوى او گرفت.خالد كه اين منظره را ديد وحشتزده گفت: تا اين حد قصد نداشتم. حضرت در همان حال نوك ذوالفقار را بر كمر خالد گذارد و او را از اسب به زير انداخت. اين منظره اصحاب خالد را به وحشت انداخت و به التماس از حضرت خواستند از آنها درگذرد و اين در حالى بود كه خالد از درد آن ضربت بىحركت و ساكت مانده بود.
حضرت فرمود: اى خالد، عجب براى خائنين و بيعت شكنان مطيع هستى؟ آيا روز غدير براى تو كافى نيست؟ بدانكه اگر تو و دو رفيقت ابوبكر و عمر قصد سوئى نسبت به من داشته باشيد اول كسانى خواهيد بود كه به دست من كشته مىشويد. سپس فرمود: بخدا قسم خالد را جز آن خائن ظالم حيله گر يعنى پسر صهاك نفرستاده است، چرا كه او دائماً قبائل را بر ضد من تحريك مىكند و از من مىترساند و گذشتهها را در ياد آنان زنده مىكند و به زودى هنگام جان دادن نتيجهى كارش را خواهد ديد. بهر حال اميرالمؤمنين عليهالسلام با گروه خود و خالد با گروه خود به مدينه بازگشتند و خالد قضايا را براى ابوبكر و عمر بازگو كرد.ابوبكر از عباس درخواست كرد كه اميرالمؤمنين عليهالسلام را فراخواند تا دربارهى اشجع با حضرت صحبت كند.
عباس اميرالمؤمنين عليهالسلام را صدا زد. وقتى حضرت نشست عباس گفت: ابوبكر مىخواهد دربارهى آن ماجرا با شما صحبت كند. حضرت فرمود: اگر او مرا فرامىخواند نمىآمدم.
ابوبكر گفت: اى ابوالحسن، براى مثل تو چنين كارى را مناسب نمىبينم!!حضرت فرمود: كدام عمل؟ ابوبكر گفت: مسلمانى را بغير حق كشتهاى؟ حضرت فرمود: پناه بر خدا كه مسلمانى را بكشم، چرا كه وقتى كشتن او واجب باشد نام اسلام از او برداشته شده است. و اما كشتن «اشجع»، بدانكه اگر اسلام تو هم مثل اسلام اوست عجب به رستگارى بزرگ دست يافتهاى!!!؟ و من او را به حجت پروردگارم كشتهام و تو حلال و حرام را بهتر از من نمىدانى! اشجع ملحد منافقى بود كه در خانهاش بتى از سنگ داشت و هر روز دست بر سر و روى او مىكشيد و سپس نزد تو مىآمد! عدالت خداوند اقتضا نمىكند كه مرا بخاطر كشتن بت پرستان و ملحدان مؤاخذه كند.
پس از سخنان طولانى كه بين اميرالمؤمنين عليهالسلام و ابوبكر رد و بدل شد حضرت همراه عباس برخاستند و به خانه آمدند. حضرت در بين راه به عباس فرمود: اى عمو، اينان را رها كن. آيا روز غدير برايشان كافى نبود؟ بگذار هر قدر مىخواهند ما را ضعيف بشمارند كه خداوند صاحب اختيار ما است و او بهترين حكم كنندگان است