مربوط به تفسير تاريخ گذشته است و در پرتو اين نظريه ما می‏توانيم همه‏
تاريخ جهان را تفسير كنيم ، مثلا اگر گفته شود در چند هزار سال پيش در
مصر فلان وضع وجود داشته ما فورا می‏توانيم علت آن را مشخص سازيم و نشان‏
دهيم كه وضع اقتصادی و توليدی چنين وضعی را به طور ضرورت اقتضا داشته‏
است . و نيز بنابراين نظريه تبديلاتی كه در تاريخ رخ داده است حتما
مستند به تغيير اوضاع اقتصادی بوده است ، و لذا هر پديده ای را كه به‏
دست اينها بدهيد با وضع اقتصادی و اجتماعی توجيه می‏كنند . مثلا اگر از
اسلام نام برده شود ، فورا روی مناسبات اقتصادی و اجتماعی و وضع عربستان‏
و روابط خاص كه ميان توليد كننده و مصرف كننده وجود داشت ، پيدايش‏
اسلام را توجيه می‏كنند ، و لذا می‏گويند كه چون مولود شرائط خاص خودش بود
، در آن حد مفيد هم بود ، يك آنتی تزی بود در زمان خودش ، ولی مانند هر
آنتی تز رفته رفته تبديل به سنتز می‏گردد . اين فلسفه تاريخ مربوط به‏
توجيه جامعه می‏شود از آن نظر كه متحول است . و اما اگر جامعه را به‏
حالت ايستا در نظر بگيريم مثلا وضع جامعه موجود را توضيح بدهيم ، اين‏
بحث جامعه شناسی است كه در آن سخن از زير بنا و رو بنا به ميان می‏آيد .
به هر حال اين دو بحث از هم جدا نيستند و در واقع يكی هستند .

نظر ماركس و فوئر باخ نسبت به انسان :

آنچه تاكنون از آندره پی يتر نقل كرديم اين بود كه حرف ماركس ، تحول‏
و تطور يافته نظريه فوئر باخ است . در تمام اين حرفها يك مطلبی مغفول‏
عنه ماند و بيان نشد و آن اينكه اساسا نظر فوئرباخ و ماركس درباره انسان‏
چيست ؟ و اين مطلبی است كه در اينجا بايد بيان شود ، البته از لابلای‏
گفته‏ها يك چيز فهميده شد و آن اينكه فوئرباخ انسان را يك موجود دوسرشتی‏
می‏داند بنابر نظريه فوئرباخ انسان آنچه را در خود سراغ داشت از نيكی و
راستی‏ها و امثال آن ، در ماوراء خودش فرض كرد ، لذا بنابر عقيده وی خدا
مخلوق انسان است ، ولی مخلوق اين احساس انسان است كه پنداشت آنچه را
از نيكی در خود سراغ دارد از جای ديگر است .
اينها می‏گويند : ماركس از فوئر باخ پيش افتاد ولی اگر خوب دقت‏
بكنيم می‏بينيم اين پيش افتادگی از نظر انسان پس افتادگی است ، زيرا
انسان در مكتب ماركس ديگر آن موجودی كه نيمی از وجودش متعالی و نيمی‏
منحط است ، نيست ، بلكه يك حيوان اقتصادی است ، در درجه اول منافع‏
اقتصادی برايش مطرح است ، همه چيز انعكاسی از اينست ، و لهذا ماركس‏
ديگر چيزی برای انسان باقی نگذاشت . انسان نوعی از نظر ماركس اصالت‏
ندارد ( برخلاف نظريه فوئرباخ ) . انسان در طبقه اقتصادی تعيين پيدا
می‏كند و انسانيتش شكل می‏گيرد ( 1 ) .

پاورقی :
1 - سؤال : فوئر باخ هم كه از نيكی ، راستی ، . . . سخن می‏گفت بالاخره‏
حرفش به چيزی شبيه حرف ماركس بر می‏گشت .
جواب : نه ، اين حرف‏ها نزد فوئرباخ مفهوم ديگری داشته است . >