از الياثيان كه بگذريم فلسفه‏های ديگر هست كه اساس هستی را ثبات‏
می‏داند و حركات و تغييرات را يك سلسله امور بسيار بسيار سطحی و عرضی‏
در عالم طبيعت می‏داند . اتفاقا ذيمقراطيس كه اين آقايان خيلی به او
می‏نازند و می‏گويند اتميست بوده است شخصی است كه اساس عالم را يك‏
سلسله ذرات می‏داند و مركبات و پديده‏ها و انواع را يك امور سطحی می‏داند
كه از جمع و تأليف ذرات بدون اينكه يك تغيير اساسی در آنها واقع بشود
( كه در اين صورت ارتباط اجزاء با يكديگر شبيه ارتباط مكانيكی است )
بوجود می‏آيد . مثلا آب و هوا بنابراين فلسفه فرق اساسی با يكديگر ندارند
، هر دو مجموعه‏ای از ذرات هستند كه فقط چگونگی پهلوی هم قرار گرفتن‏
ذرات و يا شكل ذرات در آن دو مختلف است و مثلا در يكی بشكل مكعب است‏
و در ديگری بشكل كروی . به هر حال اساس عالم طبيعت يك سلسله ذرات‏
است كه ازلا و ابدا وجود دارند و محال است كه كوچكترين ساييدگی در آنها
پديد آيد ، ذرات صغار صلبه هستند كه نه وصل پذيرند و نه فصل پذير .
بنابراين ذيمقراطيس حركت را فقط برای همين ذرات قائل بود كه تنها يك‏
حركت مكانی است كه حركت بسيار سطحی است ، اما حركت كمی و كيفی و
وضعی را منكر بود چه برسد به اينكه به حركت جوهری قائل باشد . بنابراين‏
بعد از فلسفه الئاتها ، فلسفه ذيمقراطيس خيلی سزاوارتر است كه بقول‏
اينها فلسفه " بودن " ناميده شود .
اما اتفاقا ارسطو كه اينها او را فلسفه " بودن " تلقی می‏كنند از همين‏
نظر يعنی از جهت مسأله حركت تحويل عظيمی بوجود آورد . او در واقع با
نظريه قوه و فعل و با نظريه مقولات خود به تغيير در متن عالم قائل شد .
اولا مقولات مختلف كم و كيف و . . . مطرح كرد و برای اينها واقعيتهای‏
مستقل قائل شد و حركت را تنها حركت مكانی ندانست بلكه به حركت كمی و
كيفی نيز قائل شد . و ثانيا از اينها بالاتر اينكه واقعيت اشياء را ذرات‏
ندانست بلكه اينها را بمنزله ماده تلقی كرده و به صورت قائل گرديد و
واقعيت اشياء را به صورت دانست و به حدوث و فنا يعنی كون و فساد
صورتها قائل شد و گفت آنچه كه واقعيت انواع جوهری را تشكيل می‏دهد
صورتهای آنها است و اين صورتها كائن و فاسد می‏شوند ، منتهی اين كون و
فساد را بنحو دفعی دانست نه به نحو تدريجی و به صورت حركت . و واضح‏
است كه اين نظريه تا چه اندازه فلسفه او را از فلسفه " بودن " -
بتعبير غلط ماركسيستها - دور كرده است . منتهی چون او تغييرات را بشكل‏
دفعی می‏دانست قهرا به ثبات نسبی نيز قائل بود . يعنی می‏گفت اشياء
حادث می‏شوند و مدتی به همان حال خود باقی هستند و بعدا در يك " آن "
فانی می‏شوند ، پس يك دوره ثبات را طی می‏كنند و بعد تغيير می‏يابند ،
باز دوران ثبات فرا می‏رسد و پس از آن باز مرحله تغيير پيش می‏آيد و
همچنين تا آخر . ارسطو با نظريه قوه و فعل و ماده و صورت و كون و فساد
چهره عالم را از اين جهت كه نشان می‏دهد كه در عالم ثبات محض حكمفرما
نيست بسيار تغيير داد . با پيدايش فلسفه ارسطو ، عالم ديگر آن عالم‏
ذيمقراطيسی نيست كه يك وضع ثابت و يكنواخت داشته باشد . بلكه ماهيات‏
اشياء حادث می‏شود و واقعيات حادث شده از بين می‏روند .
بعدها نيز كسانی مانند ابن سينا و امثال او كه تابع ارسطو بودند همين‏
گونه فكر می‏كردند ،