[ اكنون كه دانستيم كه مسئله " از خود بيگانگی " با مكتب فوئر باخ‏
سازگار است اما با مكتب ماركس ناسازگار است اين سؤال مطرح می‏شود كه‏
چرا فلسفه ماركسيسم به " از خود بيگانگی " معتقد است با اينكه با
فلسفه او ناسازگار است .
جواب اينست كه : اينها برای اينكه بگويند فلسفه ماركس صرفا تلفيق‏
نيست ، هميشه برای آراء او سابقه‏ای پيدا می‏كنند و آراء او را تكامل‏
يافته آن آراء می شمارند .
مثلا استالين می‏گويد : قبل از ماركس هم ماترياليسم بود ، و ديالكتيك‏
بود ، ولی ماترياليسم قبل از ماركس ، ماترياليسم قرن هجدهم بود كه‏
فوئرباخ تابع آن بود ، و ديالكتيك هم ديالكتيك هگل بود ، ولی ماركس‏
ديالكتيك هگل را گرفت و پوسته‏هايش را دور ريخت و هسته معقولش را
نگهداشت و از ماترياليسم هم پوسته‏هايش را دور انداخت و هسته معقولش‏
را گرفت بعد اين دو هسته معقول را با يكديگر توأم كرد ، شد "
ماترياليسم ديالكتيك " كه ما گفتيم اتفاقا نتوانسته آن پوسته‏ها را دور
بريزد و حتی پوسته‏ترين پوسته‏ها در مكتب ماركس باقی مانده است ، يعنی‏
يك چيزهائی در فلسفه ماركس هست كه از نظر هگل قابل

پاورقی :
> برای انسان به عنوان انسان چيزی باقی نگذاشتند كه بعد بگويند : انسان‏
با " از خود بيگانگی " آنها را از دست می‏دهد .
سؤال دوم : يك انسان هنگامی كه در سايه يك حكومت مستبد است با
هنگامی كه در سايه يك حكومت آزاد است دارای يك ارزش است ؟
جواب : از نظر ما نه ، از نظر آنها ، بله . و چون از نظر آنها انسان‏
شخصيتی ندارد ، تا آزاد بودن يا نبودنش فرقی داشته باشد . مثلا يك حيوان‏
، ارزش اين را دارد كه محكوم انسان باشد يا نباشد ؟ چه فرقی در مسئله به‏
وجود می‏آورد ؟ حيوان ارزش اين را دارد كه شكمش سير باشد و بار زياد وی‏
دوشش نگذارند و به او رسيدگی كنند اما اينكه آقا بالاسر داشته باشد يا
نداشته باشد برای او بی تفاوت است .
سؤال كننده : تفاوتش را در اينست كه اگر آقا بالاسر داشته باشد ممكن‏
است بار زيادتر از او بكشد .
جواب : پس فرق در بار زيادتر كشيدن است نه اصل آزادی ، در صورتی كه‏
آزادی برای انسان ارزش ذاتی دارد نه برای اينكه بار زيادتر نكشد . حتی‏
ممكن است در سايه آزادی متحمل مشقت‏های بيشتری شود ولی چون آزاديش‏
محفوظ مانده برای او ارزش دارد ما می‏گوييم :

" آنچه از دو نان به منت خواستی
بر تن افزودی و از جان كاستی "

از نظر منافع مادی چه فرق می‏كند ، منت و غير منت يكی است . معلوم‏
می‏شود كه اين منت به يك جائی از روح انسان ارتباط دارد كه انسان برای‏
آن ارزش قائل است . و همه اينها بر می‏گردد به يك احساس شخصيتی كه‏
انسان در درون خودش دارد . پس همه اينها براساس يك فلسفه‏ای است كه‏
برای انسان كه در آن فلسفه لااقل مثل فوئر باخ برای انسان نيمی معالی قائل‏
باشد ، وقتی كه انسان در فلسفه‏ای به صورت يك حيوان اقتصادی در می‏آيد
همه اين حرفها بی معنی می‏شود .
سؤال كننده : واقعا معلوم نيست كه وقتی اينها می‏گويند : اقتصاد اين‏
جوری است ، آن را يك عامل حساب می‏كنند ، يا اساسا ريشه و اساس‏
می‏دانند ؟ >