مسئله شرور :

اين سخن كه مرگ خلاقيت دارد و مولد است از نظر فلسفه تطبيقی با آنچه‏
ما در مورد خيرات و شرور می‏گوئيم تطبيق می‏كند . فلاسفه ما مرگ را از نوع‏
شرور می‏دانند ولی برای شرور كه از نوع نيستی است ، فوائدی قائل می‏شوند و
می‏گويند اگر اين نيستی‏ها نباشد هستی‏های بعدی پيدا نمی شود . پس اين شرور
، شروری هستند كه مبدأ خيرات كاملتر می‏شوند . در كتابهای بوعلی و امثال‏
او بحث مفصلی راجع به فوائد مرگ هست . بوعلی می‏گويد اگر مرگ نباشد
اصلا هستی قابل ادامه نيست و يك حسابی پيش خودش می‏كند كه اگر در طول‏
چند قرن اصلا كسی نمی مرد ، به اندازه‏ای انسان در روی زمين بود كه حتی‏
برای اينكه پشت سرهم بايستند هم جا باقی نمی ماند و قهرا برای انسانهای‏
بعدی كه می‏خواهند به وجود آيند جا باقی نمی ماند .
پس اگر هستی بخواهد در بعد زمانی توسعه يابد بايد مرگها و نيستی‏ها
وجود داشته باشد .
اما سخنی كه فلاسفه ما درباره شرور و نيستی‏ها می‏گويند با مطلبی كه‏
ماركسيستها می‏گويند تفاوتی دارد . ماركسيستها كه می‏گويند مرگ خلاق است ،
نيستی مولد هستی است و اين تضاد هستی با نيستی منشأ هستی‏های جديد است‏
برخلاف فلاسفه ما می‏خواهند مطلب را به همين جا ختم كنند . بذر
ماترياليستی فلسفه هگل همين است ، هگل خودش ماترياليست نبود ولی‏
دستگاه هستی را به اين نحو توجيه كرده كه از تركيب هر هستی با نيستی خود
بخود و ضرورتا و به نحو ضرورت منطقی هستی بعدی پيدا می‏شود . يعنی اين‏
جدل نيروها و اين تكامل از بيرون خودش نمی آيد ، زيرا شيئی سوم يعنی‏
سنتز منطق دو شيئی اول يعنی تز و آنتی‏تز است و حتی آنتی تز نتيجه منطقی‏
تز است . يعنی مثل اين است كه بگوئيم الف مساوی است با ب و ب‏
مساوی‏ج است پس الف مساوی‏ج است . با فرض اينكه الف مساوی ب باشد و
ب هم مساوی‏ج باشد ، منطقا الف مساوی‏ج است و محال است كه غير از اين‏
باشد . يعنی ضرورت است و به اصطلاح فلسفه ما ضرورت ، مناط اشتغناء از
علت و امكان ، مناط نياز به علت است . در ديالكتيك هگل هر چه هست در
درون اين دستگاه است و در بيرون اين دستگاه چيزی نيست ، منتهی به عقيده‏
هگل خدا هم در درون همين دستگاه است .
اينها كه به قول خودشان پوسته‏های ايده آليستی فلسفه هگل را دور ريخته و
فقط به ماده توجه كرده‏اند ، اين مطلب را از فلسفه هگل اخذ كردند كه هر
مرحله‏ای ضرورتا ( نه امكانا ) مرحله بعد از خودش را دارد و مرحله دوم هم‏
ضرورتا مرحله سوم را دارد ، هر چيزی بالضروره حركت را ايجاد می‏كند . و
بدين وسيله اصلی را كه در فلسفه ارسطو به عنوان محرك اول و محرك لا
يتحرك شناخته می‏شود و اينكه هر متحركی در نهايت امر نيازمند به محركی‏
بيرون از خودش است ( كه فلسفه ارسطو ماوراء الطبيعه را از همين راه كه‏
در طبيعت حركت هست و اين حركتها بايد به متحرك غير متحرك منتهی بشود
، اثبات می‏كند ) انكار كردند زيرا مبنای آنها اصل عليت است و بنابر
قول هگل عليت به جايی نمی رسد و لذا بايد از راه دليل و استنتاج منطقی‏
وارد بشويم و همه حركتهای طبيعت را با تضاد درونی توجيه كنيم .