تاريخچه بحث حركت :
در مورد مسأله " شدن " و مسأله حركت در دورانهای بسيار قديم فلسفه يعنی دوره قبل از سقراط تنها گروهی از فلاسفه كه آنها را اليائيان يا الئاتها میگفتند ا ز قبيل پارميندس و زنون اليائی بودند كه حركت را غير اصيل میدانستند و منكر حركت بودند . يعنی اين فلسفه را میتوان تنها فلسفهای دانست كه قائل به سكون و ثبات بود و يا به تعبير غلطی كه اينها میكنند قائل به " بودن " بود .پاورقی : > 1 - البته اصالت وجودیها شبيه اين حرف را میزنند ولی نه خود اين حرف را ، میگويند در حركت وجود و عدم متشابكته ، يعنی وجود هر مرتبهای ( كه خود مرتبه يك امر اعتباری و انتزاعی است ) با عدم مرتبه ديگر ( نه عدم خود آن مرتبه كه در اين صورتاجتماع نقيضين میشود ) جمع میشود و عين آن است ، منتهی به اين نحو كه يك شيئی متدرج الوجود را ذهن به دو جزء مقدم و مؤخر تقسيم میكند ، در مرتبه جزء مؤخر نيست و در مرتبه جزء مؤخر جزء مقدم نيست . باز هر يك از اين جزء مقدم و جزء مؤخر خود به دو جزء قابل انقسام است و اين انقسام در حدی متوقف نمی شود و الی غير النهايه قابل انقسام است . يعنی ذهن هرچه به جلو برود باز يك وجود واحد منقسم میشود به دو جزء : يك جزء موجود و يك جزء معدوم . ولی بالاخره اين امر به جمع نقيضين منتهی نمی شود ، يعنی آن حيثيتی كه معدوم است نيست . اينها كه " شدن " را تركيب وجود و عدم میدانند برای عدم يك واقعيتی قائل هستند و گوئی وجود يك شيئی با آن واقعيتی كه عدم آن شيئی است با هم تركيب میشوند و از آن " شدن " بوجود میآيد . ولی ما وجود مرتبه ديگر را عدم آن شيئی " اعتبار " میكنيم ، اما وجود مرتبه ديگر را حقيقة يك وجود واحد میدانيم . و واضح است كه اين نظر با نظر آنها چقدر فرق میكند . عدمی كه با وجود مرتبهای جمع میشود عدم بديل آن مرتبه نيست كه نقيض آن شيئی باشد . بلی ، عدم آن شيئی است اعتبارا و عرفا و لذا قابل استصحاب است : ولی در واقع و بحسب حقيقت عدم هر شيئی همان چيزی است كه وجود شيئی رافع آن است و عدمی كه با وجود رفع شده است ديگر نمی تواند با وجود جمع شود . بهر حال مطلب روشن است .