و بگويند : تجربه‏های عينی نشان داده است كه هر چيزی كه وجود پيدا ميكند
بالقوه در آن چيزی وجود دارد كه ساختمان شيئی را خراب ميكند و در كنار
نظريه شيخ كه فرسودگی و مرگها را به دليل وجود محامل بيرونی ميداند و
نظريه مرحوم آخوند كه فرسودگی هر مرگ را به دليل رها كردن صورت ماده را
و نفس بدن را ميداند ، نظريه سومی ادعا كنند و بگويند : تجربه‏ها نشان‏
ميدهد كه ساختمان عالم چنين است كه هميشه دو عامل در آن واحد در شيئی‏
هست يكی سازنده است و ديگری مخرب ، فی المثل ، مانند عامل سرطان است‏
كه در درون شيئی رشد ميكند و رشد آن در جهت تخريب شيئی است ، يا مثل‏
جوجه و تخم مرغ است كه معمولا مثال می‏زنند و می‏گويند كه جوجه در درون تخم‏
مرغ رشد ميكند و تخم مرغ را از بين ميبرد و بعد خودش بصورت موجود زنده‏
در عالم باقی می‏ماند ، از اينها می‏پرسيم كه آيا جوجه بخودی خود در درون‏
تخم مرغ رشد ميكند و تخم مرغ به طبيعت خودش اين ضد مخرب را در درون‏
خودش ميپروراند ؟ يا اين رشد در اثر عامل بيرونی است ؟ بدون شك به‏
تأثير عامل بيرونی است چون اگر به تخم مرغ از بيرون حرارت نرسد جوجه را
در درون خود نخواهد پروراند ، و جوجه بوجود نخواهد آمد .
از اين گذشته ، اين حرفی كه می‏گويند وقتی جوجه در تخم مرغ رشد كرد ،
ديگر وضع موجود برای آن مناسب نيست ، لذا نوك ميزند و پوست را ميشكند
و بيرون می‏آيد آيا كليت دارد و در همه چيز همين طور است ؟ آيا رشد نطفه‏
در رحم و رشد گياهها ، به همين نحو است كه به يك مرحله‏ای ميرسد كه وضع‏
موجود برايش مناسب نيست و ميزند و می‏شكند و بيرون می‏آيد ؟ يا نه : رشد
آنها بطور مداوم و منظم صورت ميگيرد ؟ بدون ترديد شق دوم صحيح است و
يك حركت مداوم و منظم است نه انقلاب ، و بر فرض اينكه قبول كنيم همه‏
چيز تخم مرغ و از رشد ميكنند و بوجود می‏آيند ، باز جای اين سؤال باقی‏
است كه : آيا در اين موارد تضاد علت حركت شده است ، يا حركت علت‏
تضاد ؟ خود اين آقايان هم قبول دارند كه شيئی ، ضد خودش را بالقوه دارد
، و اين ضد بايد رشد كند تا شيئی ( تز را از بين ببرد ، پس خود اين تضاد
درونی معلول يك حركت عمومی است ، نه اينكه تضاد ، حركت را ايجاد كند
، ولو اينكه خود اين تضاد هم منشأ يك تغيير و حركتی هم بشود ما
نميتوانيم ، تضاد را در كل عالم ، اصل بگيريم و بعد بگوييم اين تضاد است‏
ولی حركت را در عالم ايجاد می‏كند .
هگل اگر اين حرف را ميزد ، برای اين بود كه معقول و محسوس را يك چيز
ميديد و در انتزاع ذهنی خودش اشتباه كرده بود و ميگفت : هستی هست ،
ولی هستی مطلق عين نيستی است ، پس نيستی از هستی انتزاع ميشود . بعد
ميگفت : در عالم عين هم نيستيها از هستيها انتزاع ميشوند .
هگل ، حرفی ميزد كه از ريشه خراب بود ، ولی با پذيرفتن آن مبنای‏
نادرست ، ميتوانست چنين چيزهائی بر آن بنا كند و اينگونه سخنهای‏
نامربوط بهم ببافد ، و بگويد در عالم عين نيز مانند عالم ذهن حركت از
تضاد انتزاع می‏شود ، نه تضاد از حركت . ميگفت : شدن از تضاد انتزاع‏
ميشود ميگفت اولين مقوله‏ای كه ذهن آنرا وضع ميكند مقوله هستی است ، در