« هجم بهم العلم علی حقيقة البصيرش » علم بر آنها تهاجم می‏كند نه آنها بر
علم . ( مقصود اينست كه علمشان افاضی است ) . و آن علمی كه به آنها
هجوم می‏آورد ، بصيرت را به معنای حقيقی به آنها می‏دهد يعنی در آن علم ،
اشتباهی ، نقصی ، خطايی وجود ندارد . « و باشروا روح اليقين » و روح يقين‏
را مباشرتا واجد هستند . مقصود اينست كه اتصالشان به عالم ديگر به‏
گونه‏ای است كه متصل هستند « و استلانوا ما استوعره المترفون » آن چيزهايی‏
كه مردمان مترف ( يعنی خوگرفتگان به عيش و ناز و نعمت ) خيلی سخت‏
می‏شمارند ، برای آنها آسان است . مثلا برای مردمانی كه به عيش و نعمت و
دنيا خود گرفته‏اند ، يك ساعت مأنوس بودن با خلوت با خدا بسيار سخت‏
است ، از هر كار سختی برايشان سختتر است ، ولی آنها انسشان به اين است‏
. « و انسوا بما استوحش منه الجاهلون » آن چيزهايی كه نادانان از آنها
وحشت می‏كنند ، اينان به آنها مأنوسند . « و صحبوا الدنيا بابدان ارواحها
معلقة بالمحل الاعلی » با مردم همراهی می‏كنند با بدنهای خودشان در حالی كه‏
در همان وقت روحشان به محل اعلی پيوستگی دارد . يعنی بدنشان با مردم‏
هست اما روحشان اينجا نيست . مردمی كه با اينها محشورند آنها را
انسانهايی مثل خودشان می‏دانند و هيچ فرقی بين خودشان و آنها قائل نيستند
ولی نمی‏دانند كه باطن او به جای ديگری وابسته است .
به هر حال چنين منطقی است و لذا در كافی هم بابی تحت عنوان باب‏
الحجه باز كرده است و می‏گويد اگر در دنيا دو نفر باقی بمانند يكی از
آنها چنين انسانی خواهد بود كما اينكه اولين باری كه يك انسان پيدا شد ،
چنين انسانی بود . من برای اينكه شما با روح اين منطق بيشتر آشنا شويد
كتاب الحجه كافی را آوردم تا