میسوزاند ، میبينيم داستان ابراهيمی پيش میآيد و ابراهيم را میاندازند
در آتش ، اينجا ديگر آتش نمیسوزاند . اين خودش برای ما اين درس است
كه آتش میسوزاند ولی در سوختن خودش استقلال ندارد . اگر امر خدا برسد به
آتش كه ای آتش نسوزان ، آتش هم ديگر نمیسوزاند .
اعتقاد مشركين به شفاعت ، ناشی از تفويض بود ، تفويض به همان معنا
كه عرض كرديم ، يعنی ديگر عجالتا كار از دست خدا بيرون است ، دست (
بتها ) است . در نظر آنها عالم نسبت به خدا مثل ساعت بود نسبت به
ساعت ساز . به يك ارباب انواعی اعتقاد داشتند و به يك بتهايی و به
يك ارواحی كه مثلا با اين بتها ارتباط دارند ، و البته اينها در خيلی
قديم بوده ، در اين زمانها همان پوستهاش باقی مانده بوده و آن مقدارها
در آن نبوده . اين بود كه اينها میگفتند ما ديگر كار زيادی به خدا نداريم
، كار اساسیمان با اينهاست ، مثل اينكه در ادارات گاهی اين فكر وجود
دارد ( در آنجاها درست هم هست ) ، انسان میگويد كار دست اين كارمندان
جزء است . يك كسی میرود از آن بالا بالاها شروع میكند ، او هم يك دستور
میدهد ، دستور اكيد هم میدهد ولی چون كار دست كارمند جزء است او هر
طوری كه دل خودش میخواهد تمام میكند . دستور را او داده ولی چون شكل
اجرا دست اين است ، اين آن طوری كه دل خودش میخواهد اجرا میكند .
انسان میگويد آقا ! آن مدير كل و معاون را رها كن ، از آنها كاری ساخته
نيست ، آنها كارشان فقط دستور دادن است ، برو سراغ همين كارمندان جزء .
يك وقت شما میبينيد يك كارمند جزء كه يك نامه را بايد تنظيم كند از
خود وزير بيشتر كار از او ساخته است .
برای دستگاه خدا اين جور اعتقاد داشتند : اساس اينها هستند ، خلاصه اگر
شما دم اينها را ببينيد اينها بلدند آنجا را درست كنند ، كلاه
|