راحت زندگی كنم . مدتها خدا خدا می‏كرد ، تا بالاخره در عالم رؤيا خواب‏
نما شد كه می‏روی در فلان جا ، بالای فلان كوه ، فلان نقطه می‏ايستی و تيری هم‏
به كمان می‏كنی ، هر جا كه اين تير افتاد گنج آنجاست . بيل و كلنگ و
دستگاهش را برداشت و رفت به آن نقطه ، ديد همه علامتها درست است .
شك نكرد كه گنج را پيدا كرده . تير را به كمان كرد ، گفت حالا به كدام‏
طرف پرتاب كنيم ، يادش افتاد كه به او نگفته‏اند به كدام طرف ، گفت‏
حالا يك طرف پرتاب می‏كنم ، به قوت كشيد و به يك طرف پرتاب كرد .
نگاه كرد تير كجا افتاد ، بعد با بيل و كلنگش رفت برای گنج ، كند و كند
، هر چه كند پيدا نكرد ، بالاخره آنقدر كند كه گفت ديگر اگر كسی هم گنجی‏
زير خاك كند از اين بيشتر پايين نمی‏رود . حتما من اشتباه كرده‏ام ، بايد
به يك طرف ديگر پرتاب كنم ، رفت به يك طرف ديگر پرتاب كرد ، باز
آمد كند و هر چه كند پيدا نكرد ، شمال و جنوب و مشرق و مغرب ، چند روز
كارش اين بود ، بعد شمال شرقی و جنوب غربی و همه جهات . مدتی اين‏
بيچاره زحمت كشيد چيزی پيدا نكرد . دو مرتبه رفت در مسجد و دعا و فرياد
، تا بار ديگر خواب نما شد ، همان شخص به خوابش آمد ، به او گفت اين‏
چه ارائه‏ای بود كه به ما كردی ، ما كه هر چه گشتيم پيدا نكرديم . گفت‏
چكار كردی ؟ گفت من رفتم آنجا ايستادم تير به كمان كردم ، يك دفعه از
اين طرف پرتاب كردم ، يك دفعه از آن طرف . گفت ما كی به تو گفتيم‏
تير را به قوت بكش و پرتاب كن ؟ ما گفتيم تير را به كمان بگذار هر جا
خودش افتاد . روز بعد رفت و تير را به كمان كرد و هيچ نكشيد ، رهايش‏
كرد، همان جا جلوی پايش افتاد، زير پای خودش را كند و گنج را پيدا كرد.
شخصی بود در مشهد به نام آقای آقاشيخ مجتبی قزوينی ، می‏گفت ما اين‏
داستان را در مثنوی خوانديم ، به مرحوم ميرزای كرمانشاهی