با يك نفر كتابی برخورد كردند . ( اينجا ببينيد يك دقايقی هست كه فقط
زير ذره‏بين می‏شود پيدا كرد ) و با يكديگر مصاحب و همراه شدند . قهرا دو
مصاحب راه يكديگر را می‏پرسند . حضرت فرمودند من می‏روم كوفه ، تو كجا
می‏روی ؟ جای ديگری را گفت كه يك مقدار از راه را با يكديگر مشترك‏
بودند و نزديك كوفه او راهش جدا می‏شد . گفتند خوب ، پس با همديگر
باشيم . آن شخص می‏دانست كه رفيقش مسلمان است . حضرت هم كه می‏دانستند
او اهل كتاب است . با همديگر صحبت كنان آمدند تا به سر دو راهی شاهراه‏
كوفه و راه فرعی رسيدند . او قهرا راه فرعی را گرفت . حضرت هم شاهراه‏
را رها كردند و دنبال او آمدند . آن شخص گفت : شما كه گفتی من به كوفه‏
می‏روم . فرمود بله به كوفه می‏روم . پرسيد : پس چرا از اين طرف می‏آيی ؟
فرمود برای اينكه ما با يكديگر چند ساعت مصاحبت كرديم و مصاحبت حق‏
ايجاد می‏كند و تو به گردن من حق پيدا كردی ( 1 ) . به دليل اينكه تو بر
من ذی حق هستی من می‏خواهم تو را چند قدم بدرقه كنم . نوشته‏اند همان جا
فكری كرد و گفت : " پيغمبر شما به دليل اين اخلاق حسنه‏ای كه دستور داد ،
به اين سرعت دينش دنيا را گرفت " و بعد خداحافظی كردند و او حضرت‏
امير عليه‏السلام را نشناخت ولی اين خاطره به شكل عجيبی در ذهنش بود تا
يك وقتی به كوفه آمد و قهرا در جستجوی همان رفيقش بود . روزی آمد خليفه‏
را ديد ، و فهميد رفيق بين راه ، خود خليفه است . آنجا بود كه شهادتين‏
را گفت و مسلمان شد و يكی از اصحاب خاص اميرالمؤمنين گرديد . اين‏
حديث را كافی نقل كرده و اصلا از همين جا عنوانش را

پاورقی :
. 1 اينكه می‏گويند حقوق بشر ، اعلاميه حقوق بشر ، شما در همه حقوقهايی‏
كه امروز در دنيا هست نمی‏توانيد حقوقی به اين ريزی كه انسان فقط زير
ذره‏بين می‏تواند ببيند پيدا كنيد .