يكديگر دوست می‏شوند يك وجه مشتركی در كار است كه آنها را همگروه و
همنشين و معاشر و هم پياله كرده است . محال است كه دو نفر كه با يكديگر
هيچ سنخيت روحی ندارند و از وجود يكديگر بهره‏ای نمی‏برند و در ( جذب )
منفعتی يا دفع ضرری مشاركت ندارند با يكديگر دوست بشوند . مولوی در
شعرهای معروف خود مثال می‏آورد كه محال است دو نفر با يكديگر دوست شوند
مگر اينكه وجه مشتركی بين آنها باشد . گاهی ديده شده كه دو نفر كه بر ضد
يكديگر هستند با هم دوستند . ولی بايد دانست كه آن ضديت صد در صد نيست‏
، مثلا نود و نه درصد است . آن يك درصد است كه اين دو را به يكديگر
پيوند داده است . مولوی می‏گويد :
آن حكيمی گفت ديدم در تكی
در بيابان زاغ را با لك لكی
در عجب ماندم بجستم حالشان
تا چه قدر مشترك يابم نشان
چون شدم نزديك و من حيران و دنگ
خود بديدم هر دوان بودند لنگ
می‏گويد ديدم يك زاغ و يك لك لك با هم رفيقند . تعجب كردم كه آخر
قدر مشترك زاغ و لك لك چيست ؟ ! وقتی جلو رفتم ديدم هر دو لنگند ،
فهميدم كه اين لنگی سبب شده كه اين دو با يكديگر رفيق شوند .
دوستی مبنا می‏خواهد ، ريشه و دليل می‏خواهد . حكما می‏گويند معلول تابع‏
علت است ، تا علت هست معلول هست ، علت كه رفت معلول هم می‏رود .
اين سماوری كه ما روشن می‏كنيم تا وقتی آتش زير آن مشتعل است می‏جوشد ،
به محض اينكه آتش خاموش شود جوشش هم از بين می‏رود . علت كه از بين‏
رفت معلول هم از بين می‏رود .