مبارزات و فعاليتهاى سياسى

مقام معظم رهبرى، حوادث «نهضت ملى شدن نفت‏» را كه در طول آن مبارزات، مرحوم «آيت الله سيد ابو القاسم كاشانى‏» به عنوان روحانى طرز اول و مجتهد بزرگ شركت داشتند و به حمايت ايشان از «دكتر مصدق‏» ، نيروهاى مردمى وارد صحنه شده و نهضت را در طول سالهاى 30 و 31 پيروز كرده بود، از نزديك مشاهده كردند و از پشت كردن مصدق به آيت الله كاشانى و منزوى كردن ايشان - كه منتهى به خروج مردم از صحنه و پيروزى كودتاگران در 28 مرداد 1332، و بازگشت مجدد شاه به صحنه شده بود - تجربيات لازم را برگرفتند.معظم له طى بياناتى در مورد حادثه 30 تير 1331 كه با حضور آيت الله كاشانى در صحنه و تهديد «قوام السلطنه‏» كه به جاى مصدق از سوى شاه به نخست وزيرى انتخاب شده بود، و منتهى به سقوط قوام و روى كار آمدن مجدد مصدق گرديد، يك تحليل جالب و منطبق بر حقيقت‏حادثه ارائه مى‏كنند، كه از مشاهده نزديك معظم له و دقت و توجه عميق ايشان به اين حادثه و وقايع مشابه سرچشمه مى‏گيرد.در جاهاى متعددى از اين بيان، ايشان به حضور خود در صحنه‏هاى مختلف اين حوادث ياد مى‏كنند.جالب است‏بدانيم كه معظم له هنگام حوادث اين سالها، حدود دوازده سال داشتند. 

وقتى كه قوام السلطنه بعد از استعفاى مصدق از نخست وزيرى، از سوى شاه فرمان نخست وزيرى را دريافت مى‏كند، اطلاعيه شديد اللحنى صادر مى‏كند . كه فضاى از رعب و وحشت ايجاد مى‏نمايد.آقا سيد على با پدرشان در مشهد، تاثير اعلاميه تهديدآميز قوام را از نزديك مى‏بينند كه افراد به هم كه مى‏رسيدند، از جمله به پدر ايشان از آن اعلاميه حرف مى‏زدند.

نگاه دقيق معظم له به حوادث تلخ و شيرينى كه در روزهاى نوجوانى جريان داشت، ايشان را به فعاليتهاى سياسى علاقه‏مند كرد و از همان ابتدا حركت درست و محكمى را آغاز نمودند.آمدن مرحوم شهيد نواب صفوى به مشهد و سخنرانيهاى وى، ايشان را كاملا به صحنه مبارزات سياسى كشاند.

من شايد شانزده سال يا پانزده سالم بود كه مرحوم نواب صفوى به مشهد آمد.مرحوم نواب صفوى براى من، خيلى جاذبه داشت و بكلى من را مجذوب خودش كرد.هركسى هم كه آن وقت در حدود سنين ما بود، مجذوب نواب صفوى مى‏شد، از بس اين آدم، پرشور و با اخلاص، پر از صدق و صفا و ضمنا شجاع و صريح و گويا بود.من مى‏توانم بگويم كه آن جا به طور جدى به مسايل مبارزاتى و به آنچه كه به آن مبارزه‏ى سياسى مى‏گوييم، علاقه‏مند شدم.

البته قبل از آن، چيزهايى مى‏دانستم، زمان نوجوانى ما با اوقات مصدق مصادف بود.من يادم است در سال 1329، وقتى كه مصدق تازه روى كار آمده بود و مرحوم آيت الله كاشانى با او همكارى داشتند، مرحوم آيت الله كاشانى نقش زيادى در توجه مردم به شعارهاى سياسى دكتر مصدق داشتند، لذا كسانى را به شهرهاى مختلف مى‏فرستادند كه براى مردم سخنرانى كنند و حرف بزنند.از جمله در مشهد، سخنرانهايى مى‏آمدند.من دو نفر از آن سخنرانها و سخنرانيهايشان را كاملا يادم است، آن‏جا با مسايل مصدق آشنا شديم و بعد، مصدق سقوط كرد.

در سال 32 كه قضيه‏ى 28 مرداد پيش‏آمد كرد، من كاملا در جريان سقوط مصدق و حوادث آن روز بودم، يعنى من خوب يادم است كه اوباش و اراذل در مجامع حزبى كه به دولت دكتر مصدق ارتباط داشتند، ريخته بودند و آن‏جا را غارت مى‏كردند.اين مناظر، كاملا جلوى چشمم هست!

بنابراين من مقوله‏هاى سياسى را كاملا مى‏شناختم و ديده بودم، ليكن به مبارزه‏ى سياسى به معناى حقيقى، از زمان آمدن مرحوم نواب علاقه‏مند شدم.بعد از آن كه مرحوم نواب از مشهد رفت، زياد طول نكشيد كه شهيد شد.شهادت او هم غوغايى در دلهاى جوانانى كه او را ديده و شناخته بودند، به وجود آورده بود.در حقيقت، سوابق كار مبارزاتى ما به اين دوران برمى‏گردد، يعنى به سالهاى 33 و 34 به بعد. (4)

مبارزات سياسى آقا سيد على به بازداشتهاى متعدد و زندان انجاميد كه اغلب آنها توام با شكنجه‏هاى سخت‏بود.بارها منزل ايشان مورد هجوم ماموران ساواك قرار گرفت و مدارك علمى و غير علمى ايشان در اين هجومها از بين رفت.در اين جا به كليات سختيهاى اين دوران در زندگى حضرت آيت الله خامنه‏اى اشاره مى‏كنيم و سپس در جاى خود، به طور مبسوط باز مى‏نماييم.

من بارها بازداشت‏شدم، من را شش مرتبه بازداشت كردند، يك بار هم زندان بردند، يك بار هم تبعيد شدم.مجموعا اين دورانها نزديك به سه سال طول كشيده است.دوره‏ى زندگى ما در آن زمانها، براى ايرانيها دوران بسيار بدى بود.

اولا نكته‏ى خيلى مهمى را كه امروز شايد شماها واقعا نتوانيد آن را درست تصور بكنيد، اين است كه آن دوران، مسايل كشور - سياست، دولت - مطلقا براى مردم مطرح نبود، حالا مردم ما در كشور، وزرا را مى‏شناسند، رئيس جمهور را مى‏شناسند، آن وقتى كه نخست وزير بود، او را مى‏شناختند، كارهاى عمده را مى‏دانند، در مبارزات سياسى خيلى چيزها را خبر دارند كه دولت، امروز چه اقدامى كرده و چه تصميمى گرفته است، ولى آن زمان، دولتها مى‏آمدند و مى‏رفتند و اصلا مردم نمى‏فهميدند!

يك نخست وزير مى‏رفت، يك نخست وزير ديگر مى‏آمد، كابينه عوض مى‏شد، انتخابات مى‏شد و اصلا مردم خبر نمى‏شدند! توجه مى‏كنيد؟ ! بكل نسبت‏به مسايل دولت، بى‏تفاوت بودند.دولت‏براى خودش كارهايى مى‏كرد، مردم راه خودشان را مى‏رفتند، دولت راه خودش را مى‏رفت، فشار روى مردم، خيلى زياد بود و آزادى اصلا نبود.

من يادم است كه دوستى از دوستان ما از پاكستان آمده بود، براى ما نقل مى‏كرد كه بله، من در داخل پارك، فلان‏كس را ديدم كه اعلاميه‏اى را به فلانى داد، من تعجب كردم كه مگر در پارك كسى مى‏تواند به كسى اعلاميه بدهد! او از تعجب من تعجب كرد، گفت: چرا نشود؟ ! پارك است ديگر، انسان اعلاميه را در مى‏آورد و به آن طرف مى‏دهد.گفتم: چنين چيزى مى‏شود؟ !

اين مربوط به دوران مبارزات ما بود كه من دوره‏ى نوجوانى را هم گذرانده بودم، يعنى اختناق در ايران آن قدر زياد بود كه اصلا تصور نمى‏كرديم ممكن است كسى بتواند به زبان صريح، روشن، روز روشن، جلوى چشم مردم، حرف سياسى به كسى يا به دوستى بزند، يا كاغذى را به او بدهد، يا كاغذى را از او بگيرد! از بس فشار و خفقان بود، به كوچكترين سوءظن، افراد را مى‏گرفتند، و به خانه‏هاى مردم مى‏ريختند!

بارها به منزل ما ريختند و منزل ما را گشتند - منزل پدرم، منزل خودم - كاغذها و نوشته‏هاى من را بارها بردند! خيلى از نوشته‏ها و يادداشتهاى علمى و غير علمى من از بين رفته، غارت شده است، بردند، جمع كردند و بعد ديگر ندادند! يا وقتى دادند، همه‏اش را ندادند!

زندگى از لحاظ سياسى، زندگى سختى بود، يعنى زندگى سياسى، بسيار زندگى سختى بود، خفقان بود و آزادى نبود.من در دوره‏ى مبارزات براى جوانها و دانشجوها در مشهد، مدتها درس تفسير مى‏گفتم، به بخشى از قرآن رسيديم كه راجع به قضاياى بنى‏اسرائيل بود، قهرا راجع به بنى اسرائيل هم تفسير قرآن مى‏گفتيم.يك مقدار راجع به بنى اسرائيل و يهود صحبت كردم، بعد از مدت كمى، من را بازداشت كردند! البته نه به آن بهانه، بى‏جهت و به عنوان ديگرى بازداشت كردند، به زندان بردند.

جزو بازجوييهايى كه از من مى‏كردند، اين بود كه شما عليه اسرائيل و عليه يهود، حرف زده‏ايد! توجه مى‏كنيد؟ ! يعنى اگر كسى آيه‏ى قرآنى را كه راجع به بنى اسرائيل حرف زده بود، تفسير مى‏كرد و درباره‏ى آن حرف مى‏زد، بعد بايد جواب مى‏داد كه چرا اين آيه‏ى قرآن را مطرح كرده است! چرا اين حرفها را زده و چرا راجع به بنى اسرائيل، بدگويى كرده است! يعنى وضع سياسى، اين‏گونه وضع سخت و دشوارى بود و سياستها اين قدر ضد مردمى و وابسته‏ى به خواست اربابها بود!

البته با اين دو، سه كلمه نمى‏شود اوضاع و احوال دوران اختناق را بيان كرد، من اين را به شما بگويم كه حقا و انصافا اگر ده جلد كتاب هم نوشته بشود و همه‏ى آنها تشريح و توصيف آن دوران باشد، باز هم نمى‏شود بيان كرد! و البته بعضى از حرفها هست كه اصلا نمى‏شود با زبان معمول بيان كرد، بعضى از تصورات هست كه جز با زبان ادب و هنر بيان نمى‏شود.در شعر مى‏شود بيان كرد، در كارهاى ادبى و هنرى مى‏شود بيان كرد، اما خيلى از آنها را در زبان معمولى نمى‏شود گفت.

مبارزات تحت لواى قيام حضرت امام خمينى قدس سره

در مدت شش سالى كه آقا سيد على جوان در قم اقامت داشتند - 1337 تا 1343- علاوه بر اشتغال به تحصيل در حوزه علميه قم، به مسايل سياسى روز و حركتى كه حضرت امام خمينى قدس سره، آرام آرام در قم عليه رژيم استبدادى و وابسته پهلوى شروع مى‏كردند، توجه داشتند و در مسايل مربوط به آن حضور جدى داشتند.

در همان سالها بود كه روحانى جوان و پرشور، در قم با عناصر بزرگ و مؤثر در انقلاب اسلامى آشنا و با آنان همگام شد.

من در سال اول و دوم ورودم به قم اطلاع پيدا كردم كه مرحوم علامه طباطبايى شبهاى پنجشنبه و جمعه جلسه‏اى دارند و عده‏اى از فضلا در آن جلسه شركت مى‏كنند.ايشان مباحث فلسفى را در آن جلسات مطرح مى‏كردند و اين همان جلسه‏اى است كه منتهى به تدوين اصول فلسفه و روش رئاليسم شد كه شروع آن در سال 34- 35 بود و اين كه من مى‏گويم مربوط به سالهاى 38- 39 مى‏باشد كه اين جلسه آن وقت تشكيل مى‏شد و من تصادفا با آن جلسه ارتباط پيدا كردم و چند ماهى در آن جلسه شركت كردم. (6)

شهيد بهشتى در اين سالها، اقدام به تاسيس دبيرستان دين و دانش در قم مى‏كنند و نيز براى آشنايى طلاب با علوم جديد و فراگيرى زبان انگليسى، كلاس تشكيل مى‏دهند، و گروهى از كسانى كه بعدها نقش مهمى در انقلاب به عهده داشتند، در اين كلاسها شركت مى‏كنند. اولين كار ايشان كه من اطلاع دارم، تاسيس دبيرستان دين و دانش در قم بود كه با تحريك كردن بزرگان قم و كمك گرفتن از آنها تاسيس كرد و خود ايشان هم مدير آن شد.حالا شما ببينيد رئيس دبيرستان شدن يك طلبه، آن هم در قم، خيلى كار غير معمول بود و علاوه بر اين، دبير زبان انگليسى هم بود و حال اين كه معمولا يك طلبه بايد دبير شرعيات مى‏شد.. .

كار دوم را در سال 1340 يا 41 كرد كه ايشان در قم يك كلاس تشكيل داد و از سى نفر دعوت كرد كه - يكى از آن سى نفر من بودم - برويم در آن كلاسها، درسهاى جديد، از جمله زبان و تعدادى ديگر از علوم را فرا بگيريم، و از آن سى نفر هم من و آقاى رفسنجانى و مرحوم ربانى شيرازى و آقاى مصباح يزدى و ديگران بوديم.در همان جلسه‏ى اول كه كلاس تشكيل شد، خود ايشان شركت كردند و گفتند ما فكر مى‏كنيم آقايان احتياج دارند به اين كه حداقل يك زبان بيگانه، يعنى زبان انگليسى را بدانند و ما اين را براى شما فراهم مى‏كنيم، و در كنارش هم يك ساعت ديگر مى‏گذاريم براى اين كه بعضى از مسائل علمى امروز را ياد بگيريد...من البته در اين كلاس كم شركت كردم، لكن بعضى از برادرهاى ما در همين كلاس انگليسى‏دان شدند، و من چون كارم زياد بود و آن مقدار زبان و علومى كه در آن‏جا درس مى‏دادند را قبلا خوانده بودم و بلد بودم، خيلى برايم جاذبه نداشت و نرفتم. (7)

در همين سالهاست كه آقا سيد على با تلاشهاى شهيد «محمد جواد باهنر» (نخست وزير كابينه‏ى شهيد رجايى) آشنا مى‏شوند. شهيد باهنر در سال 37 با همكارى آقاى هاشمى رفسنجانى، نشريه «مكتب تشيع‏» را منتشر مى‏كردند كه يكى از بهترين نشريات قم بود.بيشتر ارتباط و آشنايى ايشان با فعاليتهاى شهيد باهنر كه با هم در مدرسه «حجتيه‏» بودند از طريق تعريفهاى آقاى هاشمى رفسنجانى بود. (8)

پس از پيروزى شاه در كودتاى امريكايى 28 مرداد 1332، رژيم دست‏به تبليغات بسيار وسيعى زد تا روحانيت را از مردم جدا كند. تبليغات ماهرانه و پرحجمى انجام شد تا روحانيت از چشم مردم بيفتد.در اين زمانها، پوشيدن لباس روحانيت‏بسيار مشكل بود، چرا كه اين كار مساوى بود با تحقيرهاى بسيار و اهانتهايى كه از سوى رژيم در بين مردم القا شده بود.حضرت امام قدس سره در خاطرات خود، مواردى از اين اهانتها را بازگو كرده‏اند.آقا سيد على، طلبه جوان، از نزديك شاهد اين تبليغات سوء بود.تبليغاتى كه براى خردكردن روحيه روحانيون و منزوى نمودن آنان در جامعه صورت مى‏گرفت.در چنين شرايطى، روحانيون، بخصوص طلبه‏هاى جوان، استقامت و ايستادگى بزرگى از خود نشان مى‏دادند.

مقام معظم رهبرى در خاطرات خود، به برخى از اين تبليغات اشاره مى‏فرمايند، از جمله سوار نكردن روحانيون توسط وسايل نقليه، متلك گفتن به آنان و اگر در وسيله نقليه‏اى يك روحانى سوار بود و پنجر مى‏شد، از قدم روحانى حساب مى‏كردند. (9)

حضرت امام خمينى (قدس سره) نيز در بيان سختيهايى كه بر حوزه‏هاى علميه و روحانيون گذشت، به اين تبليغات اشاره مى‏فرمايند.

شروع مبارزات انقلاب اسلامى

حوزه علميه قم در سال 41 با نداى حضرت امام (قدس سره) به پا خاست و شورى ديگرى در اين مركز علم و تقوا و جهاد پديد آمد. نداى قيام و مبارزه از حوزه علميه قم، به ساير حوزه‏هاى علميه و مجامع دينى نيز منتقل شد و مهمترين آنها، حوزه بزرگ مشهد بود. آيت الله العظمى خامنه‏اى در اين مورد، نقش سازنده و عظيمى را ايفا نمودند و ضمن فعاليتهايى كه در قم داشتند، ارتباط خود را با علما و طلاب مشهد تقويت نمودند.و كوشيدند با استفاده از فعاليتهاى ساير علماى خراسان، هرچه بيشتر و بهتر، طلاب را تجهيز نمايند.

در سال 1341، مساله «لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى‏» پيش آمد.رژيم شاه با اين لايحه، در صدد وارد آوردن ضربه‏اى ديگر بر حوزه‏هاى علميه و روحانيت و در نتيجه اسلام بود.حضرت امام خمينى قدس سره عليه اين لايحه اقدامات مؤثرى انجام دادند، از جمله نامه‏هايى به ولايات نوشتند تا خطبا، علما و مردم را نسبت‏به توطئه و مقاصد رژيم آشنا كنند.

حضرت امام، علاوه بر نامه‏هايى كه نگاشتند و علما را در جريان امور قرار داده و آنها مردم را به صحنه فراخوانده و حوادث را به آگاهى آنها رساندند، رژيم شاه را تهديد كردند كه اگر اين لايحه را لغو نكند، مردم را به صحراى قم دعوت خواهند كرد و تجمع عظيم ضد رژيم را به وجود خواهند آورد.اين گفتار و تهديد حضرت امام (ره)، حتى دوستان را هم به تعجب واداشت.آقا سيد على كه در خدمت امام بودند، نقل مى‏كنند كه براى خود ما اين همه اميدوارى امام، تعجب‏آور بود و آن روزها كمتر كسى بود كه دورنگرى امام را درك كند. (10)

آقا سيد على، در آغاز حركت و قيام حضرت امام در قم، فعاليتهاى مختلفى را در مراحل مبارزه به عهده گرفتند و در صحنه‏هاى دشوار آن روزها كه تازه شراره انقلاب اسلامى شعله‏ور مى‏شد، حضور داشتند و تكليف خود را با كمال خلوص و شجاعت انجام دادند.

در نهايت، مبارزه سخت‏حوزه‏هاى علميه به رهبرى حضرت امام خمينى قدس سره عليه لايحه انجمنهاى ايالتى و ولايتى، به پيروزى حضرت امام (ره) انجاميد و رژيم كه مى‏خواست‏با حذف سوگند به قرآن مجيد، راه را براى انزواى دين هموار سازد، گرفتار قيام حضرت امام و روحانيون وفادار به امام شد و عقب نشست، اما در يك اقدام هماهنگ شده توسط رژيم امريكا، لوايح ششگانه را در 19 دى ماه 1342 مطرح كرد.در اين اصول، اهداف شوم رژيم در محو اسلام و بازكردن بيشتر دست امريكا و اسراييل در شؤون مختلف مملكت، در پوشش شعارهاى به ظاهر فريبنده انجام‏شد.شاه در 6 بهمن 1341 اين اصول را به رفراندوم گذاشت.در اين روزها، آقا سيد على در مشهد بودند و چون نزديك ماه مبارك رمضان بود، آيت الله ميلانى نامه‏اى به محضر امام نوشتند و آن را توسط ايشان و برادرشان «سيد محمد» و آقايشيخ على آقا براى امام فرستادند.مقام معظم رهبرى در خاطراتشان ذكر مى‏كنند كه وقتى به تهران مى‏رسند، روز 6 بهمن، يعنى روز به اصطلاح رفراندوم بود، تهران را كاملا خلوت مى‏يابند.افراد پراكنده‏اى را مى‏بينند كه سر صندوقها راى مى‏دادند كه احتمالا از عوامل خود رژيم بوده‏اند.آقا به اتفاق همراهانشان به «گاراژ شمس العماره‏» واقع در خيابان «ناصر خسرو» مى‏روند و همان روز به قم وارد مى‏شوند، و يكسره خدمت امام مى‏روند و نامه را تقديم مى‏كنند. (11)

شاه با بى‏شرمى اعلام كرد كه پنج ميليون و ششصد هزار راى موافق و 4150 راى مخالف در صندوقها ريخته شده است.بلافاصله «جان كندى‏» ، رئيس جمهور وقت امريكا، به شاه تبريك گفت.روزنامه «نيويورك تايمز» نوشت: «ايران براى دريافت كمك امريكا شرايط مناسبترى پيدا كرده است!» و بدين صورت ناشيانه منشا و ريشه لايحه ششگانه شاه را افشا نمود.مردم در همان روز در تهران و شهرستانها، از جمله در قم، تظاهراتى عليه اين لوايح و رفراندوم راه انداختند و شعار مى‏دادند: «ما تابع قرآنيم، رفراندوم نمى‏خواهيم!» سال 1342 از راه رسيد، سال پرحادثه و پربارى براى اسلام و حوزه‏هاى علميه.اگرچه مصيبت، رنج و سختى حوادث اين سال، بسيار عظيم بود، اما ثمره آن نيز براى انقلاب اسلامى، بسيار بزرگ بود.

حضرت امام پيش از تحويل سال 42 در يك موضعگيرى قاطع و الهى، اعلام فرمودند كه روحانيت، امسال عيد ندارد. (12)

به دنبال اعلام عزاى عمومى از طرف امام (قدس سره)، آقا سيد على و طلاب جوان و انقلابى حوزه، تصميم مى‏گيرند كه هم خود لباس مشكى تهيه كرده و بپوشند، و هم ساير طلبه‏ها و روحانيون را به پوشيدن لباس مشكى ترغيب نمايند.علاوه بر آن، تعداد زيادى تراكت مبنى بر اين كه «ما عيد نداريم‏» تهيه كردند و هنگام تحويل سال، ميان مردمى كه در صحن مطهر اجتماع كرده بودند، ريختند.

در روز 2 فروردين، امام در منزل خود و برخى از علما در مسجد يا مدرسه، به مناسبت وفات حضرت امام صادق عليه السلام مراسمى برپا كردند.كماندوها تلاش مى‏كنند تا جلسه منزل حضرت امام را به هم بريزند كه موفق نمى‏شوند.عصر آن روز، كماندوهاى ناكام مانده، به مدرسه «فيضيه‏» حمله كردند.آقا سيد على كه همراه برخى طلاب عازم مدرسه فيضيه بودند تا در مجلس روضه «آيت الله گلپايگانى‏» شركت كنند، در كوچه حرم، بعضى از طلاب را مى‏بينند كه با شتاب مى‏آيند، در حالى كه بعضى عمامه به سر ندارند، بعضى پا برهنه‏اند و بعضى عبا ندارند.آنها فرياد مى‏زنند: «نرويد، خطرناك است!» اين‏جا بود كه متوجه مى‏شوند به مدرسه فيضيه حمله شده است، لذا تصميم مى‏گيرند به منزل حضرت امام (ره) بروند.با شتاب خود را به منزل امام مى‏رسانند و مشاهده مى‏كنند كه در بيرونى منزل باز است و امام آماده نماز مغرب هستند.آقا سيد على با چند تن ديگر كه در منزل امام بودند، گفتگو مى‏كنند كه چگونه از منزل محافظت كنند و چگونه اطراف منزل را سنگربندى كنند، كه اگر به منزل حمله شد، بتوانند، مقابله و مقاومت نمايند.تصميم گرفتند ابتدا در منزل را ببندند، كه با مخالفت امام مواجه مى‏شوند كه فرموده بودند «در را حق نداريد ببنديد.اگر در را ببنديد، از خانه بيرون مى‏آيم.» مقدارى چوب تهيه مى‏كنند تا بتوانند از آنها براى مقاومت استفاده كنند.در همين اثنا، نماز امام تمام مى‏شود، امام به اتاق مى‏روند و طلبه‏ها اطراف ايشان را پر مى‏كنند، به طورى كه آقا سيد على، دم در اتاق مى‏ايستند.امام صحبت مى‏كنند و مى‏فرمايند: «اينها رفتنى هستند و شما ماندنى هستيد، نترسيد! ما در زمان پدر او، بدتر از اين را ديده‏ايم.

روزهايى بر ما گذشت كه در شهر نمى‏توانستيم بمانيم.مجبور بوديم صبح زود از شهر خارج شويم و مطالعه و مباحثه ما در بيرون شهر بود، و شب به مدرسه مى‏آمديم، چون ما را مى‏گرفتند، اذيت مى‏كردند، عمامه‏ها را برمى‏داشتند.» آقا سيد على تعريف مى‏كنند كه در اثناى صحبتهاى امام (ره)، يك پسر چهارده، پانزده ساله را مى‏آورند كه از پشت‏بام مدرسه فيضيه انداخته بودند، كه بدنش كوفته شده و قبا از تنش كنده بودند.از در كه واردش كردند، يك نفر با صداى بلند و با حال گريه گفت: «آقا، اين را از پشت‏بام انداخته‏اند!» امام منقلب شده و دستور دادند كه او را بخوابانند و براى او دكتر بياورند.به هرحال، ايشان و گروه ديگرى از طلاب آماده شدند تا شب در منزل امام بمانند و از آن وجود عزيز حفاظت كنند.اما يكباره خبر آوردند كه امام فرموده‏اند: «راضى نيستم كسى اين جا بماند.» ناچار منزل را ترك مى‏كنند.صحبتهاى آن شب حضرت امام (ره) حالت رعب را از وجود همه طلاب زدود و يك حالت‏شجاعت و شهامتى وصف‏ناپذير در آنان به وجود آورد.

اقدام حضرت امام در صدور نامه به علماى تهران، در شكستن جو وحشت تاثير بسزايى داشت.در اين نامه، حضرت امام فرمودند: «شاه دوستى يعنى غارتگرى، شاه دوستى يعنى آدم كشى، شاه دوستى يعنى هدم آثار رسالت و...» اين نامه فورى در سطح وسيعى از كشور پخش شد و مؤثر افتاد، و جو رعب را كه مورد نظر دستگاه بود، شكست.

آقا سيد على تعريف مى‏كنند كه فتواى حضرت امام (ره) مبنى بر اين كه «تقيه حرام و اظهار حقايق واجب است، ولو بلغ ما بلغ‏» ، حركت عجيبى بود و غوغايى راه‏انداخت و جلوى افكار سازشكارانه و برخى رياكاريها را گرفت.كار مهم ديگرى كه امام كردند، رفتن به مدرسه فيضيه بود.اولين روز شروع درس پس از حادثه فيضيه، امام ضمن سخنرانى اعلام كردند كه پس از درس، به مدرسه فيضيه مى‏روم و براى شهداى حادثه فيضيه فاتحه مى‏خوانم.آقا سيد على در كنار حضرت امام (ره) قرار مى‏گيرند و وارد مدرسه مى‏شوند.در آن‏جا ذكر مصيبتى مى‏شود و پس از آن، امام از مدرسه همراه ساير طلاب خارج مى‏شوند و دوباره مدرسه فيضيه به صورت پايگاه طلاب درمى‏آيد.

حضرت امام از حادثه مدرسه فيضيه، براى روشنگرى و اطلاع رسانى به ملت ايران استفاده شايانى كردند، و از آن‏جا كه محرم نزديك بود و امام به اين ماه بزرگ اعتقاد عجيبى داشت، برنامه‏ريزى مفصلى براى افشاگرى جنايتهاى رژيم شاه به عمل آمد.امام طى رهنمودى، علما و فضلا و منبريها را دعوت كردند تا حادثه عجيب فيضيه را براى مردم به عنوان سند رسوايى رژيم پهلوى مطرح كنند. (13)

حضرت امام خمينى، از آقا سيد على مى‏خواهند تا به مشهد سفرى كنند و سه پيام براى آقاى «ميلانى‏» ، آقاى «قمى‏» و «علماى مشهد» ببرند.پيام اول درباره حضور صهيونيسم در اقتصاد و سياست كشور و اعلام خطر براى اسلام را به علماى مشهد مى‏رسانند. امام در نامه به آقايان ميلانى و قمى، خواسته بودند تا به منبريها بگويند از روز هفتم محرم، در منابر، روضه فيضيه بخوانند و از روز نهم، همه دسته‏هاى سينه‏زنى و هياتها اين برنامه را اجراكنند.آقاى قمى برنامه امام را مى‏پذيرند. (14)

اين رسالت‏بخوبى انجام شد و پيامها توانست موجب تشديد مبارزات در استان خراسان شود.

آيت الله العظمى خامنه‏اى در اين سفر، گوشه‏هايى از اين پيامها را در شهرهاى بين راه، روى منبر براى مردم خواندند و همه جا بذر قيام را پاشيدند.

سپس با تنى چند از دوستان متعهد قرار گذاشتند به شهرهاى مختلف استان سفر كنند و به ترتيبى كه امام معين فرموده بودند، از روز هفتم محرم آن سال، مسائل روز و اوضاع سياسى و اجتماعى، مساله مدرسه فيضيه و نقشه‏هاى پنهانى رژيم را براى مردم شرح دهند، و اين بدان علت‏بود كه پس از جريان انجمنهاى ايالتى و ولايتى و قضاياى رفراندوم قلابى شاه، و ضديت او با اسلام، علما، روحانيت و فاجعه‏اى كه در فيضيه پديد آورد و نيز عزاى عمومى نوروز سال 42، زمينه براى يك قيام عمومى عليه رژيم ستمشاهى، پديد مى‏آمد.

محرم آن سال، بهترين موقعيت را به وجود آورد، لذا امام و روحانيت، به بهترين نحو از آن استفاده كردند و برنامه ريزى شد كه روزهاى اول تا ششم محرم، مطالب كلى و اصولى بيان شود.

از روز هفتم محرم مطالب اساسى و حقايق با نهايت صراحت‏براى مردم بيان شود تا چهره منفور شاه از پس نقاب اصلاح طلبى براى مردم آشكار گردد.

سهم روحانى جوان، آقا سيد على، شهر «بيرجند» شد كه مركز قدرت و سيطره رژيم و به اصطلاح تيول «اسد الله علم‏» ، نخست وزير وقت‏بود.

آقا سيد على خامنه‏اى پس از ورود به بيرجند، از روز سوم محرم منبر مى‏روند و با آگاهى بخشيدن به مردم، نهضت را آغاز مى‏كنند.ايشان روز هفتم محرم كه جمعيت كثيرى در مجلس شركت كرده بودند، قضاياى مدرسه فيضيه را با حالى پرشور و بيانى گيرا بيان فرموده و مردم به طور عجيبى گريه مى‏كنند.

اين منبر در شهر خيلى صدا مى‏كند و صبح فردا در مجلس ديگرى كه در منزل شخصى بود، جمعيت عظيمى مى‏آيند و آن جا نيز مسايل روز مطرح مى‏شود. شهر بيرجند در اين دو روز بشدت منقلب شده بود و مردم آمادگى خاصى پيدا كرده بودند.

صبح روز نهم «تاسوعا» ، آقاى سيد على خامنه‏اى منبر داغى مى‏روند و اوضاع به گونه‏اى مى‏شود كه عوامل رژيم بشدت نگران مى‏شوند.با اين كه در روزهاى تاسوعا و عاشورا معمولا روحانيون را دستگير نمى‏كردند، ولى از شدت وحشت، ايشان را دستگير مى‏كنند، و اين اولين بازداشت آقا بود.

آثار اين فعاليتها و پيامها به گونه‏اى بود كه در محرم آن سال، مشهد پس از تهران، بيشترين دردسر را براى رژيم فراهم كرد.و به همين علت، طاغوت با حضرت آقاى خامنه‏اى كه رسول آن پيامها بود و خود نقش اساسى در قيام مردم داشت، با شدت و خشونتى برخورد كرد كه تا آن موقع، سابقه نداشت‏با روحانيون اين گونه رفتارى شود، يعنى ابتدا ايشان را به ساواك و از آن‏جا به زندانى مخروبه در دژبان مى‏برند كه حتى از وسايل اوليه زندان هم محروم باشد.تهديد هم مى‏كنند كه ريش ايشان را خشك خواهند تراشيد! ! ولى بعد تصميمشان عوض مى‏شود و با ماشين، محاسن ايشان را مى‏تراشند.

حضرت آيت الله خامنه‏اى تعريف مى‏كنند كه در بين راه «بيرجند» به مشهد، ريش خود را با دست مى‏كشيدند تا پوست صورتشان به فشار زياد عادت كند تا اگر خشك تراشيدند، بتوانند درد آن را تحمل نمايند.وقتى به مشهد مى‏رسند، ايشان را به اتاق بزرگى مى‏برند و سلمانى وارد مى‏شود، اما به جاى تيغ، ماشين تراش را بيرون مى‏آورد.ايشان خوشحال مى‏شوند و وقتى ماشين را روى صورت آقا مى‏گذارند، بى‏اختيار شروع به خنده مى‏كنند، به طورى كه سلمانى تعجب مى‏كند كه چرا ايشان به جاى ناراحت‏شدن از تراشيدن صورت، خوشحال هستند. (15)

پس از آزادى از زندان، دوباره به مبارزه پرداخته و با دوستان قرار مى‏گذارند هر كدام به يك نقطه از كشور بروند و حقايق را افشا كنند. اين سفرها و حركت دسته‏جمعى، آن هم پس از 15 خرداد و بازداشت‏حضرت امام، بسيار ارزشمند بود و دامنه آن كه بيشتر شهرها و روستاها را در بر مى‏گرفت، رژيم را مستاصل و وحشتزده كرد، لذا عكس‏العمل شديدى نشان داد.

ماه رمضان سال 42 كه مصادف با بهمن و سالگرد رفراندم قلابى شاه بود، امام خمينى (قدس سره) در حبس بودند، اما در غياب ايشان، روحانيت و بخصوص شاگردان نزديك امام، به كار پرداختند و براى آگاهى دادن به مردم، به اطراف كشور رفتند.

ايشان در «كرمان‏» دو، سه روزى به سخنرانى، ديدار و مذاكره با علما، طلاب و افراد مبارز مى‏پردازند و سپس به «زاهدان‏» مى‏روند. در زاهدان، در مسجد جامع منبر مى‏روند و استقبال خوبى از سوى مردم مى‏شود.شب شانزدهم رمضان كه تولد حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام بود، سخنرانى داغ و پرشورى ايراد كرده، و بصراحت مسائل را مطرح مى‏كنند كه همان شب توسط ساواك، دستگير و با هواپيما به تهران فرستاده مى‏شوند.

ايشان را به زندان «قزل قلعه‏» تحويل مى‏دهند و حدود دو ماه اين زندان طول مى‏كشد كه مدتى به صورت انفرادى و همراه با توهين و شكنجه‏هاى شديد بود.

پس از آزادى از زندان به قم مى‏روند.در قم معظم له همراه ده نفر ديگر از روحانيت، جلسه‏اى تشكيل داده و درباره ايجاد تشكيلاتى مخفى به مذاكره مى‏پردازند.

هدف از اين تشكيلات، متشكل كردن كليه فعاليتهاى حوزه علميه قم و سپس مردم در جهت و خط امام بود.در سال 43 اين تشكيلات لو مى‏رود و آقا سيد على، به تهران مى‏گريزند و حدود يك سال متوارى مى‏شوند.در تهران با آقاى «هاشمى رفسنجانى‏» هم خانه مى‏شوند و سپس به مشهد باز مى‏گردند.

با وجود اين، پس از آزادى، اولين اقدام ايشان كه نشاندهنده شجاعت معظم له است، رفتن به ديدار امام در منزلى واقع در «قيطريه‏» ، كه زندان محترمانه! ! ايشان بود، مى‏باشد.امام در اين ديدار، با ايشان خيلى ملاطفت مى‏كنند.ديدار مقتدا و رهبر، آقا سيد على را ذوق‏زده مى‏كند، به طورى كه از شادى گريستند و خستگى از تنشان بيرون شد. (16)

فعاليتهاى مبارزاتى آقا سيد على جوان به صورتهاى مختلف ادامه يافت.از جمله نوشتن نامه به مسؤولان وقت دولت طاغوت، همراه با ساير مبارزان بود، كه نمونه آن كه به نخست وزير، هويدا نوشته شده است، در پيوست ملاحظه مى‏فرماييد.

آقا سيد على، كه اينك 25 سال از سن مباركش مى‏گذرد، در سال 43 به مشهد باز مى‏گردند.دليل بازگشت معظم له، به رغم توصيه‏هاى اساتيد و دوستان مبنى بر ماندن در قم و آتيه درخشان تحصيل در اين شهر مقدس، بيمارى پدر بزرگوارشان بود.مقام معظم رهبرى ضمن بيان اين مساله، تمام توفيقاتى را كه خداى متعال در زندگى به ايشان عنايت فرموده است، حاصل اين تصميم مى‏دانند و اين يك درس بزرگ است‏براى تمامى كسانى كه پيروى از ولايت را در همه ابعاد مد نظر خود قرار داده‏اند.به خاطره معظم له توجه مى‏كنيم:

بد نيست من مطلبى را از خودم براى شما نقل كنم.

بنده اگر در زندگى خود در هر زمينه‏اى توفيقاتى داشته‏ام، وقتى محاسبه مى‏كنم، به نظرم مى‏رسد كه اين توفيقات بايد از يك كار نيكى كه من به يكى از والدينم كرده‏ام، باشد.

مرحوم پدرم در سنين پيرى، تقريبا بيست و چند سال قبل از فوتش (كه مرد 70 ساله‏اى بود) به بيمارى آب چشم، كه چشم انسان نابينا مى‏شود، دچار شد.بنده آن وقت در قم بودم.تدريجا در نامه‏هايى كه ايشان براى ما مى‏نوشت، اين روشن شد كه ايشان چشمش درست نمى‏بيند.من به مشهد آمدم و ديدم چشم ايشان محتاج دكتر است.

قدرى به دكتر مراجعه كردم و بعد براى تحصيل به قم برگشتم، چون من از قبل ساكن قم بودم.باز ايام تعطيل شد و من مجددا به مشهد رفتم و كمى به ايشان رسيدگى كردم و دوباره براى تحصيلات به قم برگشتم.معالجه پيشرفتى نمى‏كرد.در سال 43 بود كه من ناچار شدم ايشان را به تهران بياورم، چون معالجات در مشهد جواب نمى‏داد.اميدوار بودم كه دكترهاى تهران، چشم ايشان را خوب خواهند كرد.به چند دكتر كه مراجعه كردم، ما را مايوس كردند.گفتند: «هر دو چشم ايشان معيوب شده و قابل معالجه و قابل اصلاح نيست.» البته بعد از دو، سه سال، يك چشم ايشان معالجه شد و تا آخر عمر هم چشمشان مى‏ديد.اما در آن زمان مطلقا نمى‏ديد و بايد دستشان را مى‏گرفتيم و راه مى‏برديم.لذا براى من غصه درست‏شده بود.اگر پدرم را رها مى‏كردم و به قم مى‏آمدم، ايشان مجبور بود گوشه‏اى در خانه بنشيند و قادر به مطالعه و معاشرت و هيچ كارى نبود و اين براى من، خيلى سخت‏بود.ايشان با من هم يك انس بخصوصى داشت، با برادرهاى ديگر اين قدر انس نداشت.با من دكتر مى‏رفت و برايش آسان نبود كه با ديگران به دكتر برود.بنده وقتى نزد ايشان بودم، برايشان كتاب مى‏خواندم و با هم بحث علمى مى‏كرديم، و از اين رو با من مانوس بود، برادرهاى ديگر اين فرصت را نداشتند و يا نمى‏شد.

به هرحال، من احساس كردم كه اگر ايشان را در مشهد تنها رها كنم و خودم برگردم و به قم بروم، ايشان به يك موجود معطل و از كار افتاده تبديل مى‏شود، و اين مساله براى ايشان بسيار سخت‏بود.براى من هم خيلى ناگوار بود.از طرف ديگر، اگر مى‏خواستم ايشان را همراهى كنم و از قم دست‏بردارم، اين هم براى من غير قابل تحمل بود، زيرا كه با قم انس گرفته بودم و تصميم گرفته بودم تا آخر عمر در قم بمانم و از قم خارج نشوم.

اساتيدى كه من از آن زمان داشتم - بخصوص بعضى از آنها - اصرار داشتند كه من از قم نروم.مى‏گفتند اگر تو در قم بمانى، ممكن است كه براى آينده مفيد باشى.خود من هم خيلى دلبسته بودم كه در قم بمانم.بر سر يك دو راهى گير كرده بودم.اين مساله در اوقاتى بود كه ما براى معالجه‏ى ايشان به تهران آمده بوديم.روزهاى سختى را من در حال ترديد گذراندم.

يك روز خيلى ناراحت‏بودم و شديدا در حال ترديد و نگرانى و اضطراب به سر مى‏بردم.البته تصميم من بيشتر بر اين بود كه ايشان را مشهد ببرم و در آن‏جا بگذارم و به قم برگردم.اما چون برايم خيلى سخت و ناگوار بود، به سراغ يكى از دوستانم كه در همين چهارراه حسن آباد تهران منزلى داشت، رفتم.مرد اهل معنا و آدم با معرفتى بود.

ديدم خيلى دلم تنگ شده، تلفن كردم و گفتم: «شما وقت داريد كه من پيش شما بيايم‏» گفت: «بله.» عصر تابستانى بود كه من به منزل ايشان رفتم و قضيه را گفتم.گفتم كه من خيلى دلم گرفته و ناراحتم و علت ناراحتى من هم همين است، از طرفى نمى‏توانم پدرم را با اين چشم نابينا تنها بگذارم، برايم سخت است.از طرفى هم اگر بنا باشد پدرم را همراهى كنم، من دنيا و آخرتم را در قم مى‏بينم و اگر اهل دنيا باشم، دنياى من در قم است، اگر اهل آخرت هم باشم، آخرت من در قم است.دنيا و آخرت من در قم است. من بايد از دنيا و آخرتم بگذرم كه با پدرم بروم و در مشهد بمانم.

يك تامل مختصرى كرد و گفت: «شما بيا يك كارى بكن و براى خدا از قم دست‏بكش و برو در مشهد بمان.خدا دنيا و آخرت تو را مى‏تواند از قم به مشهد منتقل كند.» من يك تاملى كردم و ديدم عجب حرفى است، انسان مى‏تواند با خدا معامله كند.من تصور مى‏كردم دنيا و آخرت من در قم است.اگر در قم مى‏ماندم، هم به شهر قم علاقه داشتم، هم به حوزه‏ى قم علاقه داشتم، و هم به آن حجره‏اى كه در قم داشتم، علاقه داشتم.اصلا از قم دل نمى‏كندم و تصورم اين بود كه دنيا و آخرت من در قم است.

ديدم اين حرف خوبى است و براى خاطر خدا پدر را به مشهد مى‏برم و پهلويش مى‏مانم.خداى متعال هم اگر اراده كرد، مى‏تواند دنيا و آخرت من را از قم به مشهد بياورد.

تصميم گرفتم، دلم باز شد و ناگهان از اين رو به آن رو شدم، يعنى كاملا راحت‏شدم و همان لحظه تصميم گرفتم و با حال بشاش و آسودگى به منزل آمدم.والدين من ديده بودند كه من چند روزى است ناراحتم، تعجب كردند كه من بشاشم.گفتم: «بله من تصميم گرفتم كه به مشهد بيايم.» آنها هم اول باورشان نمى‏شد، از بس اين تصميم را امر بعيدى مى‏دانستند كه من از قم دست‏بكشم.به مشهد رفتم و خداى متعال توفيقات زيادى به ما داد.به هرحال، به دنبال كار و وظيفه‏ى خود رفتم.اگر بنده در زندگى توفيقى داشتم، اعتقادم اين است كه ناشى از همان برى است كه به پدر، بلكه به پدر و مادرم انجام داده‏ام.اين قضيه را گفتم براى اين كه شما توجه بكنيد كه مساله چقدر در پيشگاه پروردگار مهم است. (17)

به هرحال، آقا سيد على، روحانى جوان، فاضل و مبارز، در مشهد، در كنار ادامه تحصيل در درسهاى عالى حوزه، به تدريس و مبارزه و تربيت‏شاگردان آگاه، شجاع و انقلابى مشغول شدند.

آقا سيد على در مشهد بودند كه در 13 آبان سال 43 رژيم فاسد پهلوى، شبانه به منزل امام حمله برده و آن حضرت را دستگير و با يك هواپيماى C -130 نظامى، ايشان را از تهران به تركيه و بعد عراق تبعيد كردند.اين حادثه، سرآغاز يك مرحله جديدى از مبارزه است.مقام معظم رهبرى، حركت علماى مشهد و از جمله خودشان را در آن روز كه امام ربوده و تبعيد شدند، در خاطرات خود تعريف مى‏كنند.در آن روز كه امام به تركيه تبعيد شد، اجتماع بزرگى از علما در مشهد تشكيل گرديد تا درباره حادثه تبادل نظر كرده و براى آن تدبيرى بينديشند.در آن مجلس، تصميم بر اين مى‏شود كه اولا، همه نمازهاى جماعت، براى مدت يكى، دو روز تعطيل شود.ثانيا، فرداى آن روز، صبح زود، همه علما در مسجد «گوهرشاد» متحصن شده و خواسته‏هايى، از جمله ازگشت‏حضرت امام خمينى (قدس سره) به ميهن را مطرح كنند.فردا صبح، آقا سيد على در راه عزيمت‏به مسجد گوهرشاد، مطلع مى‏شوند كه پليس راه‏هاى ورودى به مسجد را بسته و آماده مقابله شده است.با وجود اين، ايشان به طرف مسجد حركت و ملاحظه مى‏كنند كه خبر صحت داشته و ماموران مانع نزديك شدن افراد به مسجد گوهرشاد مى‏شوند، لذا قضييه تحصن منتفى مى‏شود. (18)

بر خلاف تصور ما شد

اگر چه با پيشگيرى نيروهاى نظامى و امنيتى، رژيم شاه توانست اجتماع علما و مردم را در مسجد «گوهرشاد» عقيم بگذارد، ليكن عناصر انقلابى و روحانيت و علما قدمى به عقب نگذاشتند و حركت انقلاب را ادامه دادند.مقام معظم رهبرى در ادامه خاطره خود به اجتماع بزرگ منزل «آيت الله ميلانى‏» اشاره كرده، نقل مى‏فرمايند كه پس از چند روز، اجتماع بزرگى از علماى مشهد به دعوت آيت الله ميلانى، در منزل ايشان تشكيل مى‏شود.موضوع جلسه معلوم نبود.احتمال داده مى‏شد كه در آن مجلس، آيت الله ميلانى در مورد امكان‏پذير نبودن مبارزه و بى‏فايده بودن آن صحبت كنند.آقا سيد على و بعضى طلاب انقلابى، پيش از جلسه، نزد مرحوم «آقا شيخ مجتبى قزوينى‏» - از علماى بزرگ و مبارز و محبوب بين خواص - مى‏روند و احتمال مورد اشاره را با ايشان در ميان مى‏گذارند.قرار مى‏شود كه اگر آيت الله ميلانى چنين حرفى زدند، آقا شيخ مجتبى مخالفت‏خود را با اين حرف اعلام نمايند و آقا سيد على و طلاب ديگر، از اطراف مجلس او را كمك كنند.لكن برخلاف تصور، آيت الله ميلانى نامه‏اى را كه براى حضرت امام به مقصد تركيه نوشته بودند، در آن جمع مطرح مى‏كنند كه در آن به مبارزه با رژيم طاغوتى پهلوى تاكيد شده بود.اين نامه با آن محتواى قوى و محكم، باعث‏خوشحالى آقا سيد على و طلاب انقلابى و پيرو امام مى‏شود و روح تازه‏اى در كالبد مبارزان مى‏دمد و سبب آغاز حركات زير زمينى و مخفيانه مى‏شود. (19)

آيت الله خامنه‏اى همراه با گروهى از علما، در نامه سرگشاده‏اى به «هويدا» ، نخست وزير رژيم شاه، ضمن برشمارى ظلمهاى بى‏شمار، خواهان بازگشت‏حضرت امام به ايران شدند.

فعاليتهاى تدريسى و مبارزه روحانى مبارز، آقا سيد على در سالهاى 49- 43 ادامه مى‏يابد.در اين سالها چندين بار توسط ساواك بازداشت و زندانى مى‏شوند و جلسات درس ايشان تعطيل مى‏گردد، اما مبارزه ايشان همچنان تداوم مى‏يابد.ترجمه كتاب «آينده در قلمرو اسلام‏» و نگارش مقدمه اين كتاب و پاورقيهاى آن، ساواك را بشدت نگران مى‏كند.ساواك، كتاب را در چاپخانه توقيف كرده و دو نفر از مسؤولان چاپخانه را بازداشت مى‏كند.اما كتاب از طريق ديگر چاپ و پخش شد.آقا سيد على، در پى اين حادثه متوارى شده، به تهران مى‏آيند و در تهران با آقاى هاشمى رفسنجانى هم خانه مى‏شوند.جريان از اين قرار بود كه:

اوايل سال 1345، حضرت آيت الله خامنه‏اى به طور تصادفى در خيابان آقاى هاشمى رفسنجانى را مى‏بينند، در حالى كه نمى‏دانستند ايشان در تهران هستند.از ديدار ايشان خيلى خوشحال مى‏شوند.آقاى هاشمى به ايشان مى‏گويند: «فلانى تو راست راست در خيابان راه مى‏روى و نمى‏ترسى؟» آقا سيد على مى‏گويند: «چرا بترسم.» آقاى هاشمى مى‏گويند: «شما تحت تعقيب هستيد.» آقا سيد على مى‏گويند: «قضييه مشهد را مى‏گويى؟» آقاى هاشمى مى‏گويند: «نه، قضييه اساسنامه (20) را مى‏گويم.آقاى آذرى را گرفته‏اند و آقاى قدوسى را هم برده‏اند.الآن ما يك جلسه داريم، با هم برويم.» دو نفر ديگر هم بودند كه قرار بود چهار نفرى جلسه بگذارند و چون در تهران هيچ‏كدام سرپناهى نداشتند، تصميم مى‏گيرند به مطب آقاى دكتر «واعظى‏» - اهل نجف‏آباد كه بعد از انقلاب هم مدتى استاندار اصفهان شدند - در خيابان «شهباز» (سابق) بروند.اما در اتاق انتظار جمعيت زيادى نشسته بودند و لذا بدون اين كه به دكتر اطلاع بدهند، از مطب خارج شده، به منزل آقاى «باهنر» در ميدان شاه معدوم، كوچه شترداران مى‏روند و آن‏جا جلسه را برگزار مى‏كنند. (21)

آقا سيد على، دوباره به مشهد باز مى‏گردند و جلسات درس خود را پر رونق‏تر از پيش برگزار مى‏كنند.

روز 14 فروردين 46 آقا سيد على براى چندمين بار در مشهد دستگير و زندانى مى‏شوند.اين بار زندان ايشان حدود چهار ماه طول مى‏كشد.پس از آزادى، در مشهد اقامت مى‏كنند و به كارهاى دينى و علمى، بخصوص تشكيل كلاسهاى درس تفسير قرآن كريم مى‏پردازند، و ضمن آن، به سازماندهى طلاب مشغول مى‏شوند.در زلزله ويرانگر منطقه «فردوس‏» ، «كاخك‏» و «گناباد» كه خرابى و تلفات زيادى به بارآورد، ايشان با تعدادى از روحانيون، طلاب و بازاريان به آن سامان رفته و به طور چشمگيرى اوضاع را مرتب كردند.ايشان همراه با آقايان «طبسى‏» و «هاشمى نژاد» و هفتاد تا هشتاد نفر با ده تا پانزده دستگاه ماشين، به منطقه زلزله زده مى‏روند و وقتى آقاى «حاج شيخ على اصغر مرواريد» با عده‏اى ديگر از تهران مى‏رسند و مى‏بينند كه كارها تا اين حد مرتب شده است، از شوق گريه مى‏كنند.جالب است كه در منطقه زلزله زده، مردم آيت الله خامنه‏اى را با امام اشتباه گرفته بودند و ده تا پانزده روز ايشان را با اسم امام خمينى (قدس سره) صدا مى‏زدند، و گروهى از روستاهاى اطراف آمده بودند تا امام را ببينند! بالاخره نام آيت الله خامنه‏اى جا مى‏افتد و مردم ايشان را مى‏شناسند.اين حركت، موجب ترس و وحشت رژيم شد و از واحد ژاندارمرى و شهربانى منطقه خواستند تا آقا و همراهانشان را از آن جا اخراج كنند.آقا به همراهان مى‏فرمايند: «نبايد ترسيد، ما براى كمك به مردم آمده‏ايم و همه امكانات مردم در دست ماست، آنها نمى‏توانند كارى بكنند.» همين‏طور هم مى‏شود.ماموران اعزامى طاغوت نتوانستند كارى از پيش ببرند و بازگشتند، و آقا و همراهان به كارشان ادامه دادند. (22)

ساواك بيشتر از پيش، نسبت‏به ايشان حساس شد و بارها درس تفسير ايشان را تعطيل كرد.در سال 46 دوباره ايشان در قم دستگير شدند، ولى همان روز آزاد شدند.فعاليتهاى گروه‏هاى مسلمان و روحانيون انقلابى، باعث‏حساسيت‏بيشتر رژيم شاه شده و بر سختگيرى و شدت عمل آنان افزوده گرديد.

حجت الاسلام «سيد محمد رضا سعيدى‏» پس از سالها مبارزه، به دست عوامل رژيم شاه به شهادت مى‏رسد و آيت الله خامنه‏اى كه با ايشان همرزم بودند، در برگزارى مراسم و بزرگداشت ايشان، تلاش زيادى مى‏كنند.

در سال 49 پس از فوت مرحوم «آيت الله حكيم‏» ، در ارتباط با تبليغ خط امام و مرجعيت، ايشان دستگير شدند و مدت بيش از چهار ماه در زندان مى‏شوند.پس از آزادى دوباره به فعاليت مى‏پردازند.از جمله در تهران، در انجمن اسلامى مهندسين در محرم سال 49 شبهاى تاسوعا و عاشورا درباره حديث «من راى سلطانا جائرا...» سخنرانى بسيار پرشور و حماسه‏اى مى‏كنند كه همه را تحت تاثير قرار مى‏دهند. (23)

پس از آن، گروه‏هاى مسلح زيرزمينى، با ايشان تماس گرفته و در ارتباط با همين گروه‏هاى مسلح، در سال 1350 پس از عمليات انفجار دكلهاى برق هنگام برپايى جشنهاى دو هزار و پانصدمين سال ستمشاهى، ايشان دستگير و اين بار تحت‏شكنجه‏هاى شديد قرار مى‏گيرند و در سلولى تاريك و نمور و بدون هيچ‏گونه روشنايى زندانى مى‏شوند.به رغم فشارهاى زياد، با مقاومت دليرانه اين روحانى شجاع و آزاده روبه‏رو مى‏شوند و نمى‏توانند از او چيزى به دست آورند، و بناچار پس از پنجاه و چند روز (حدود دو ماه) ايشان را آزاد مى‏كنند.

ايشان پس از آزادى، دوباره به فعاليت مشغول مى‏شوند.اين بار مسجد امام حسن عليه السلام كه آن موقع مسجد كوچكى بود، به پايگاه‏ها اضافه مى‏شود و آيت الله العظمى خامنه‏اى در آن به اصرار عده‏اى از علاقه‏مندان به اقامه جماعت و درس تفسير مى‏پردازند.و بدين ترتيب علاوه بر ارتباطهاى مخفى و محدود، ارتباط مستقيم شبانه‏روزى از طريق مسجد با توده‏هاى مردم نيز اضافه مى‏شود.

پس از مدتى، از ايشان براى امامت جماعت مسجد «كرامت‏» نزديك «باغ نادرى‏» مشهد كه يكى از شلوغترين و حساسترين نقاط اين شهر است، دعوت مى‏شود، كه به دليل ازدحام مردم و استقبال شديد توده‏هاى انبوه، از طرف ساواك مسجد را براى مدتى تعطيل مى‏كنند.

اين نوع فعاليت كه خيلى اثر داشت، مورد توجه همه قرار مى‏گرفت، بخصوص شهيد مطهرى و شهيد باهنر در سفرى كه به مشهد داشتند، بسيار خوشحال شده بودند و تحت تاثير اين برنامه قرار گرفته بودند.

مرحوم «آيت الله طالقانى‏» صريح مى‏گفت كه آقاى خامنه‏اى اميد آينده است و مشهد كه مى‏رويد، حتما با ايشان ديدار نماييد.

در سال 50، براى پنجمين بار دستگير و زندانى مى‏شوند.برخوردهاى خشونت‏آميز ساواك در زندان، نشان مى‏دهد كه دستگاه از پيوستن جريانهاى مبارزه مسلحانه به كانونهاى تفكر اسلامى، بشدت بيمناك شده است و بين اين مبارزات و فعاليتهاى فكرى و تبليغاتى آيت الله خامنه‏اى در مشهد و تهران ارتباطى قايل است.

در سالهاى 50- 53، فعاليتهاى اسلامى و مبارزات انقلابى و پنهانى در مشهد، بر محور تلاشهايى كه در سه مسجد كرامت، امام حسن عليه السلام و ميرزا جعفر انجام مى‏گرفت، دور مى‏زد.آيت الله خامنه‏اى، در اين سه مسجد، درسهاى تفسير و ايدئولوژى داير كرده و هر هفته هزاران نفر را با تفكر انقلابى اسلام آشنا مى‏كردند و آنها را براى فداكارى و مبارزه بى‏قرار مى‏ساختند.به همين دليل بود كه اين مراكز مورد يورش وحشيانه‏ى ساواك قرار گرفت و تعطيل شد، و بسيارى به جرم شركت در اين كلاسها يا كارگردانى جلسات آن بازداشت و بازجويى شدند.آيت الله خامنه‏اى، اقدام به تشكيل جلسات كوچك و خصوصى كردند و اتفاقا در حاشيه امنيت چنين جلساتى، آزادانه و بى‏پرده‏تر به افشاگرى پرداختند.

 

طلاب جوانى كه در اين جلسات پرورش مى‏يافتند، به شهرستانها گسيل مى‏شدند و آتش مقدس انقلاب اسلامى، در حوزه‏اى وسيعتر منتقل مى‏شد.

آيت الله خامنه‏اى با استفاده از يك فرصت استثنايى، جلسه بزرگ درس «نهج البلاغه‏» را به طور هفتگى در مسجد امام حسن عليه السلام مشهد دوباره داير مى‏كنند و جزوه‏هاى پلى كپى شده به نام «پرتوى از نهج البلاغه‏» دست‏به دست مى‏گشت و مورد استقبال جوانان قرار مى‏گرفت. (24)

فعاليتهاى آقا سيد على كه اينك روحانى مبارز پخته‏اى در سنين 32 سالگى بود، در مسجد كرامت و مسجد امام حسن مجتبى عليه السلام، خود فصلى از مبارزات معظم له را به خود اختصاص مى‏دهد و خاطرات جالبى از اين فعاليتها در خاطر مبارك ايشان ثبت است، كه به قسمتى از آن اشاره فرموده‏اند:

من قبلا امام جماعت مسجد ديگرى به نام مسجد امام حسن مجتبى عليه السلام بودم كه نزديك منزلمان، در يك خيابان نسبتا خلوت و تا يك حدودى هم دور افتاده بود.در آغاز كار كه آن‏جا نماز را شروع كردم، مرا دعوت كردند براى امام جماعت آن مسجد. ساختمان آن‏جا عبارت بود از يك اطاق كوچكى و نمازگزاران، و مستمعينش هم دو، سه صف پنج، شش نفره را تشكيل مى‏دادند، كه از پيرمردها و آدمهاى متوسط آن حول و حوش مسجد بودند.يك باربر بود به نام ملا حاجى حاضر از رفقاى همان مسجد است، يك قهوه‏چى نزديك مسجد بود، يك شاگرد مكانيك و بقيه هم از همين قبيل بودند و غالبا هم مسن بودند.سازنده مسجد هم يك حاجى خير و همسايه‏ى مسجد بود و به طور خلاصه، شايد عده‏اى حدود بيست نفر مى‏شدند.وقتى من رفتم آن‏جا، شب اول يا شب دوم، سوم كه نماز خوانديم.از جاى خود بلند شدم، رو كردم به مردم، گفتم: «با اين چند شبى كه ما اين‏جا دور هم جمع شديم، يك حقى شما به گردن من پيدا كرديد و يك حقى هم من به گردن شما پيدا كرده‏ام.اما حق شما به گردن ما اين است كه من يك قدرى براى شما حرف بزنم و حديثى، چيزى برايتان بخوانم.حق من هم به گردن شما اين است كه شما آن حرفهاى مرا گوش كنيد و ياد بگيريد، و لذا من حق خودم را عمل مى‏كنم.آيا شماها هم حاضر هستيد حق خودتان را ادا كنيد؟» خيلى خوشحال شدند و گفتند آرى.در طول مدت خيلى كمى، اين مسجد كوچك از جمعيت پر شد، به طورى كه ديگر جا تنگ شد و همان حاجى كه همسايه‏ى مسجد بود، همت كرد از عقب مسجد، يك مقدارى به آن اضافه كرد و مسجد بزرگتر شد، و در مدت شايد دو، سه ماه، آوازه اين مسجد در مشهد، بخصوص در ميان جوانها پيچيد، به طورى كه وقتى مسجد كرامت كه بهترين و بزرگترين مسجد محله در مشهد محسوب مى‏شود، ساخته و آراسته و كامل شد.بانى و كسبه‏ى دور و بر آن مسجد، مناسب ديدند بنده را كه در آن مسجد پيشنماز بودم، ببرند در مسجد كرامت، تا آن مسجد داراى اجتماع خوبى بشود و همين طور هم شد. (25)

مرا بردند آن مسجد، و اجتماع زيادى در آن‏جا تشكيل شد كه شما مثل اين كه آن‏جا بوده‏ايد و اجتماعات آن مسجد را مشاهده كرديد، (26) كه واقعا يك حركت فكرى در بين قشرهاى متوسط ايجاد شد.

قبل از آن، من با دانشجويان ارتباطات زيادى داشتم.كلاسهاى متعددى براى جوانها و دانشجويان و طلبه‏ها برقرار كردم، لكن قشرهاى متوسط شهر و مردم كوچه و بازار كه از مسائل انقلاب، بخصوص مسايل بنيانى انقلاب، چندان اطلاعى نداشتند، از سال 42 وقتى مسايل همه‏گير شد و چند سالى از مسجد كرامت گذشته بود، مجددا با حفظ فضاى انقلاب، يك تحولى در مشهد به وجود آوردند.البته مسجد كرامت، خاطرات زيادى دارد كه از جمله به من اطلاع دادند كه از ساواك اعلام كرده‏اند، ديگر حق ندارم بروم مسجد كرامت و بعد از مدتى كه در آن مسجد رفت و آمد داشتم و شايد هر هفته، شش شب آن‏جا صحبت مى‏كردم و اجتماع زيادى در آن‏جا تشكيل شد.بالاخره ساواك آن‏جا را تعطيل كرد و برگشتم مجددا به مسجد امام حسن عليه السلام، منتها ديگر مسجد امام حسن گنجايش جمعيتى كه با من بودند را نداشت، لذا اهل محل و همان حاجى سابق الذكر - كه خدا ان‏شاءالله او را حفظ كند، مرد خير و خوبى بود - او همت كرد و يك مسجدى بزرگتر از مسجد كرامت در همان محل مسجد امام حسن به وجود آورد كه الآن آن مسجد هست. (27)

حجت الاسلام و المسلمين «عبد الرضا ايزدپناه‏» (سردبير مجله حوزه) كه افتخار شاگردى چندين ساله مقام معظم رهبرى را دارند، درباره فعاليتهاى انقلابى معظم له در زمان طاغوت مى‏گويد:

آيت الله خامنه‏اى به جهاد و مخالفت عليه طاغوت، شهره شهر [مشهد] بود.اطرافيان و مريدانشان، سيد جمال را در سيماى او مى‏ديدند.در دانشگاه و بين روشنفكران، افتخار حوزه‏ها بود و در حوزه علميه، بيدارگر و احياگرى غريب.وقتى به آن سالها بر مى‏گردم و چهره او را در ذهنم مى‏آورم، گويا شيرى بود در قفس، با خشمى مقدس عليه طاغوت زمان.با تمام فشارها و محدوديتهايى كه ساواك مشهد بر او وارد كرد، نتوانست از جهاد بازش دارد.سخنرانى او ممنوع بود، ولى او با ايجاد محفل درسى، تفسير قرآن، نهج البلاغه و...طلاب و دانشگاهيان را با مايه‏هاى انقلابى و زندگى‏ساز اسلام آشنا مى‏كرد.او كانون مبارزه در مشهد بود.بعدها تشكلهاى مخفى ايجاد كرده بود، هم در سطح عالمان بالاى حوزه، هم در سطح طلاب و مدارس و هم در بازار و دانشگاه، حتى در ادارات و ارتش نفوذ كرده بود و اعلاميه‏ها توسط آنها پخش مى‏شد و تحركات مشهد از همين تشكلها مايه مى‏گرفت.حتى گروه‏هاى مسلحانه‏اى چون گروه «والعصر» را هدايت مى‏كرد كه اعضاى آن بعدها دستگير شدند. (28)

آقا سيد على ارتباط زيادى با قشر دانشجو داشتند و علاوه بر آشنا كردن آنان با معارف اسلامى و حقايق دين، و انگيزش روح جهاد و مبارزه با رژيم طاغوتى پهلوى، در اصلاح اخلاق و رفتار، و دميدن روح تقوا در آنان نيز تلاش گسترده‏اى داشتند و در هر دو بعد، موفق به تاثيرگذارى عميق در مخاطبان خود شدند.

اين فعاليتها موجب شده بود كه ساواك ايشان را تحت مراقبت ويژه بگيرد و همواره با احضار به ساواك، مورد بازجويى قرارداده يا منزل ايشان را محاصره و از رفت و آمد افراد ممانعت‏به عمل آورد و بتدريج درسهاى ايشان را نيز با زور تعطيل كند.

و بالاخره هم در دى ماه سال 53 ايشان را دستگير، به تهران آورده و در زندان و شكنجه‏گاه مخوف ساواك، يعنى كميته مبارزه با خرابكارى، به طور انفرادى محبوس مى‏كنند.

بسيارى از يادداشتهاى ايشان ضبط مى‏شود.اين ششمين و - به تعبير آيت الله خامنه‏اى - سخت‏ترين بازداشت ايشان بود.مدتها در سلولى در زندان كميته مشترك در شهربانى، با سخت‏ترين شرايط و همراه با بازجوييهاى دشوار، نگه‏داشته مى‏شوند. (29)

اين دوره از زندان، حدود دو ماه به طول انجاميد و تمام اين مدت، در سلولهاى انفرادى يا دو، سه نفره، همراه با شكنجه‏هاى شديد گذشت.

شهيد رجايى درباره وضعيت زندانهاى كميته، شكنجه‏هاى آيت الله خامنه‏اى و مقاومت ايشان مى‏گويد:

آن سال كه من كميته را مى‏گذراندم (سال 53)، واقعا جهنمى بود.در تمام كميته، شبها تا صبح، فرياد آه و ناله بود.صبح هم تا شب همين‏طور، آن آيه (ثم لا يموت فيها و لا يحيى) تصديق مى‏شد.

افرادى كه آن‏جا بودند، نه مرده بودند و نه زنده، براى اين كه آنها را آن قدر مى‏زدند تا دم مرگ و باز دو مرتبه مى‏زدند، و مقدارى رسيدگى مى‏كردند تا حال شخص نسبتا بهبود مى‏يافت و دو مرتبه همان برنامه اجرا مى‏شد.

در كميته، انواع شكنجه‏ها را مى‏دادند...سلولى كه بودم و از آن‏جا به دادگاه مى‏رفتم، سلول 18 بود.در سلول 20 آقاى خامنه‏اى زندانى بود.

من در سلول، مورس زدن را يادگرفته بودم، اكثرا با سلولهاى مجاورم، از طريق زدن مورس، اخبار را مى‏داديم و مى‏گرفتيم.

از جمله، اخبار را به سلول پهلويى مى‏دادم و آن هم مى‏داد به آقاى خامنه‏اى و...

خاطرم هست كه آقاى خامنه‏اى را ريشش را تراشيده بودند و براى تحقير، سيلى به صورتش زده بودند.و ايشان هم مقاوم و محكم، بلوز زندان را به صورت عمامه به سرشان مى‏بستند و رفت و آمد مى‏كردند.من يك روزى در دستشويى بودم كه با حالت‏شادى و شعف با ايشان روبه‏رو شدم.

مقام معظم رهبرى نيز در توصيف شهيد محمد على رجايى (رئيس جمهور محبوب ملت ايران كه در حادثه انفجار نخست وزيرى در 8 شهريور 1360، همراه با محمد جواد باهنر، نخست وزير، به دست عوامل منافق به شهادت رسيد) و مقاومت او در زندانهاى رژيم طاغوتى، همين بخش از خاطره شهيد رجايى را به اين صورت مطرح مى‏كنند كه، مقاومت مرحوم شهيد رجايى را در سال 53 و 54، در زندان شهربانى تهران به چشم خود ديدم.من چند ماهى همسايه سلول ايشان بودم و از نزديك، مقاومت وى را مشاهده كردم.به قدرى بر اين مرد مقاوم سخت مى‏گرفتند كه حد و حصر نداشت.بعدها، بعد از پيروزى انقلاب، در ديدار با شهيد رجايى، خاطرات آن روز را تجديد مى‏كردند.

حضرت آيت الله خامنه‏اى اشاره مى‏كنند كه هيچ كس از زندانيها، طول مدت زندان مرحوم رجايى را نداشتند و مقاومت ايشان در زندان، از مقاومت وى در برابر فشارهاى سخت و سنگينى كه از طرف همه جناحها، بخصوص ملى‏گراها، احزاب طرفدار امريكا، چپ‏گراها، منافقين و بنى صدر به ايشان وارد مى‏شد، معلوم مى‏شود. (30)

به رغم همه اين فشارها و شكنجه‏ها، ساواك مخوف شاه، نتوانست‏به اسرار مبارزه اين شاگرد مقاوم امام پى‏ببرد و حتى نتوانست مدركى ولو كوچك، از ايشان به دست آورد تا وى را به دادگاه فرستاده و محكوم كند.

لذا بناچار و بخصوص با تغيير سياست امريكا و روى كار آمدن «جيمى كارتر» در زمستان 54 ايشان را رها كردند.معظم له دوباره به مشهد رفت، و مبارزه و جهاد خستگى ناپذيرش را دنبال كرد.اين بار مسؤوليتها بسيار شديدتر از گذشته بود.

 

 
 
https://old.aviny.com/Bozorgan/Ayatollah_Khamenei/Zendegi_nameh/05.aspx?&mode=print
Copyright © 2003-2022 - AVINY.COM - All Rights Reserved