‌‌شهری در آسمان (قسمت دوم)


خرمشهر دروازه‌ای در زمین دارد و دروازه‌ای دیگر در آسمان. آن روزها زمین و آسمان به هم پیوسته بود و مردترین مردان از همین خاك بال در آسمان‌ها می‌گشودند. زمین عرصه‌ی ظهور یك حقیقت آسمانی است و جنگ بر پا شده بود تا آن حقیقت ظهور یابد.

دیگر می‌دانستم كه در جست و جوی چه هستم، اما محمد نورانی تا آنجا می‌توانست از آن حقیقت باز گوید كه كلام تاب می‌آورد، نه بیش‌تر. روزها یكی پس از دیگری گذشته بود و ما پیرتر شده بودیم و از آن شهر آسمانی دورتر و دورتر. شهر مانده بود و ما رفته بودیم.

‌‌ ‌محمد نورانی و سید صالح موسوی واقعه‌ی شهادت جانخراش پرویز عرب را تعریف می‌كنند.

‌‌پرویز عرب، تاریخ تولد ١٣٤٠، تاریخ شهادت ١٣٥٩. سید صالح موسوی همین واقعه را سیزده سال پیش در پرشِن هتل برای ما گفته بود و آن روزها هفده سال بیش‌تر نداشت.

‌‌سیزده سال قبل، آبادان‌
‌حافظه‌ی فیلم‌ها رضا دشتی را به خاطر می‌آورد. سیزده سال پیش در كنار پرشِن هتل آبادان.
آن روز، او از شهادت یكی دیگر از همراهان خویش سخن می‌گفت.

با خود می‌گفتم: آن لوح محفوظ كه می‌جویی در همین‌جاست، در همین ویرانه‌هایی كه از گمرك خرمشهر بر جای مانده است، در همین آهن‌پاره‌هایی كه تركش‌ها سوراخ سوراخشان كرده‌اند، همین‌جا كه محمد نورانی از پهلوانی رضا دشتی سخن گفت. اما مگر تو چشم دیدن و گوش شنیدن داری؟ نه.

آن روز گفتند كه رحیم اقبال‌پور، برادر آن دو شهید _ رحمان و كریم اقبال‌پور _ را می‌توانید در سازمان آب بیابید. زندگی ادامه دارد و حقیقت، جز در لحظاتی كوتاه، نقاب از چهره بر نمی‌گیرد. شهر ویران شده بود و رحیم پیرتر، اما حقیقت، زنده و شاداب در كرانه‌ی ابدیت، بیرون از رهگذر زمان انتظار می‌كشید تا از درون قلب‌ها روزنی به آسمان گشوده شود.

شقایق‌ها پژمرده می‌شوند، اما عشق و زیبایی ماندگار است. زمان بادی است كه به نخلستان آسیبی نمی‌رساند؛ غبار و خس و خاشاك را جا به جا می‌كند. از خود می‌پرسیدم: كدام ماندگارتر است؟ كوچه‌ها و خیابان‌ها، تصاویر، و یا آنچه در بطن این فضا روی داده است؟ دیدم كه این‌همه جز بهانه‌ای برای وجود و ظهور آدمی بیش نیست، همان‌سان كه حجاب‌های ظلمت و نور نیز بهانه‌ی تجلی حقیقت‌اند. دیدم كه جنگ بر پا شده است تا سیدصالح موسوی هفده‌ساله، آرپی‌جی هفت بر شانه‌های عریانش بر گیرد و به نبرد تانك‌های دشمن برود و همه‌ی عالم بهانه‌ی ظهور همین حقیقت است. دیدم كه جنگ بر پا شده است تا از این خاك دروازه‌ای به كربلا باز شود و مردترین مردان در حسرت قافله‌ی عشق نمانند... و چنین شد.

Logo
https://old.aviny.com/Article/Aviny/Chapters/Matnefilm/part_6/02.aspx?&mode=print